کامنت برتر پست "آدم های چاخان"


کامنت برتر پست متعلق است به : "رحی"


نذر چشمان تو این دل که اگر ما باهم...


سلام


چشم!فتوا صادر نميکنيم! اما فقط اين يه دفعه رو هااا!

پاسخنامه:

1- خير- مادرم ميگويد چاخان ها به بهشت نميروند 

و من چون تصميم گرفته ام در آينده خلبان بشوم و به بهشت بروم چاخان نميگويم!


2- بلي - به وفور 


3- بلي - چاخان دروغ نغز و دلکش را گويند!


4- بلي - من دوستي دارم ک بسيار چاخان است! 


او هميشه به همه چاخان ميگويد و همه را سر کار ميگذارد! 


او اعتقاد دارد نصف مردم خرس و نصف ديگر معرکه گيرند و اين نصف با آن نصف ميشوند جامعه! 


او ميگويد ک اگر معرکه گير نباشي بايد خرس باشي! 


مادرم ميگويد او بي ادب است و خرس هم خودش است !


5- خير - مادرم ميگويد او (همان دوستم ک چاخان است) مرض دارد نه غرض! 

مادرم ميگويد مادر او (همان دوستم ک چاخان است) 

هم مرض دارد و با چاخان هايش همه را به جان هم مي اندازد! 

من فکر ميکنم چاخان يک بيماري مسري است 


با تشکر





رحی را در آدرس زیر بخوانید:

مهمانی کتاب ها / حیدرعلی عنایتی بیدگلی


نوبتی هم باشد نوبت معرفی نوشته های نویسنده ی شهر ماست

هرچند هنوز کتابی از ایشان به چاپ نرسیده است

هرچند نامرد مردمی توفیق دو رکعت نماز حاجت را در پشت میله های زندان به او چشاندند

اما به قول سیدشهیدان اهل قلم آقامرتضای آوینی:

آنان که هنر را نفی می کنند با خورشید مخالفند

و جغدان شهر ما سخن از آفتاب را برنمی تابند.


نویسنده ی وبلاگ «و اما بعد» اینک در «زیر آسمان بیدگل» می نویسد

و امید که همان دو رکعت نماز، دری را بگشاید که عافیت و سلامت و سعادتشان را تضمین کند.

ایدون باد!


مهمانی کتاب ها / دو رکعت دم صبح


اشاره :

 

سرکار خانم مسیبی  باب تازه ایی در وبلاگش باز کرده تحت این عنوان که ناب ترین عبارتی 

که در کتابی خوانده اید ، چه بوده است . 

 دیشب نیمه شب وقتی داشتم از این دنیا می رفتم ، دنبال ناب ترین جمله ها یی بودم که  

خوانده بودم تا برایش بفرستم . 

 به فکر کردن نرسید که خوابم برد . 

 بعداز دو سه ساعت بیدار شدم، دیدم  ناب ترین برای من  همان است که در مسیر صد متری

خانه تا بازار روی اون کاغذ بسته خوانده بودم.



پیداست که روز مزخرفی در پیش است .

 

               وتقریبا برام روشن است که باید  پابرهنه بدوم و برایش  « چهار گرده » بخرم .

 

محکم بیخ گلویم را می گیرم و فشار می دهم .

 

با فشار وارد شده ، دردی که بر ماهیچه های دور گردن عارض می شود ، اجازه  نمی دهد ، خراشی که در حنجره ام ایجاد شده است ، بیشتر چاک بخورد .

در نیمه تاریک اتاق به ساعت چشم می دوزم .

چهار صبح است که بیدار شده ام از درد وحشیانه ایی که در ناحیه سر و پیشانی ام 

احساس می شود . 

  سیزده شهریور 1392

تب  و لرز دارم و آب دهنم را نمی توانم فرو بدهم .

 ناگریر مثل سایر مواقعی که سرما می خورم ، خودم باید حلقم را فشار بدهم تا درد کمتری 

برای بلعیدن آب دهان احساس شود .

هنوز یک ساعت و شانزده دقیقه مانده است تا اذان صبح .

 ضعف،  قیچی دست گرفته و افتاده است به جان تنم .

 از تخم چشم هایم گرفته تا کف پاهایم می سوزد .

 اگر این یک ساعت مانده تا اذان را قرار باشد در رختخواب بلوشم ، از لحاظ روحی نیز 

از هم خواهم پاشید .  

 امروز کارهای زیادی دارم که باید به آنها برسم .

اگر نرسم تشویش بیشتری به سراغم خواهد آمد .

 از میان شیشه های عرقی جات ، یک شیشه پیدا می کنم که روی آن نوشته شده است :

 شهد گل گاوزبان

 برمی گردانم توی قوری . 

یک دانه لیمو ترش را پودرش می کنم می ریزم روش .

 حالا باید دنبال بسته کدوئینه بگردم .

 نه ! دنبال مادرم می گردم .

 در این تاریکی آرام نیمه شب شهریور ، همه چیز با من است . سنگین .

 باید با یکی حرف بزنم .

 من مادرم را در دوجا ، بیشتر ، وجودش را احساس می کردم .

 یکی زمانی که  خودش را جمع و جور می کرد در کنج پلهّ های مخروبه کنار حیاط 

در خود فرو می رفت و دستش را به پیشانی اش می گرفت .

 در این موقع می دانستم که سردرد شدید دارد .

وتقریبا برایم روشن بود که باید  پابرهنه بدوم و برایش  « چهار گرده » بخرم .

 از نقطه ایی که مادرم نشسته بود و من مضطرب نگاهش می کردم تا مغازه ایی که باید 

از آنجا چهار گرده بخرم بیش از صد متر نبود .

 امّا رفت و برگشت این مسیر برای پاهای من  بیش از صد فرسنگ می نمود .

 در راه برگشت  به خانه، عکس مادرم را می دیدم که روی کاغذ بسته چهار گرده  دیده می شد

 که دست به پیشانی نشسته بود . 

.

.

.

.

ایشان را در «زیر آسمان بیدگل» بخوانید:

http://zire-asemane-bidgol.blogfa.com/

مادر زیباترین امضای خدا

 


مصاحبه با مادر شهید معینی عجیب ترین مصاحبه ای بود که تا حالا برایمان پیش آمده بود.

مادری که فقط سه چهار کلاس سواد داشت آن هم خانگی

اما

به طرز شگفت انگیزی شاعر بود

مسلط به تمام قالب های ادبی

بی آنکه مطالعه ای داشته باشد

احمدش که مفقود می شود دلتنگیش را به روی صفحه ی سفید دفتر منتقل می کند

عجیب بود این زن

عجیب بودند این خانواده

دیروز به مناسبت روز زن مطلب در روزنامه قدس چاپ شد 

و ما برای بردن روزنامه و دست بوس و تبریک روز زن 

دوباره بهانه ای جستیم تا راهی منزلش شویم.


با تشکر فراوان از سرکار خانم فرحروز صداقت


بخوانید:


http://qudsonline.ir/PDF/7254/6-7.pdf

191 / در لفافه می گویم دوستت دارم!



مادر

هرچند قلمم هنوز انقدر قد نکشیده

که برای تو بنویسد

اما مثل همیشه جسارت هایم را ببخش

بگذار پای بچگیم

قربان آن حریمی که بینمان همیشه بود

قربان دستانت که همیشه انشاهایم را می نوشت

قربان آن روز که برایت چای آوردم و آشتی کردیم بعد از آن قهر مسخره ام

قربان پینه دستانت از قالی بافی های مدام

قربان شوخی هایت که بی محاباست

قربان غرورت که خاص خودت است

قربان قناعتت که زبانزد است

قربان صوت زیبای تلاوت قرآنت

قربان دست خطتت که قشنگ ترین خط دنیاست

قربان دل شکسته ی داغ برادردیده ات

هرچند که هیچ گاه نتوانستم بگویمت

اما می دانم که دل نگاره هایم را می خوانی

قربان چشمانت

بگذار از اینجا هم بگویم که بی نهایت دوستت دارم مادر

قربان مهربانیت

کف پایت را می بوسم!


... ادامه دارد!

158 / فدای دست های مادرم...!

 

دار قالى


نیازی به نقشه نیست مادر

فدای دست های حریریت که پینه بست

و چشم های زیبایت که کم سو شد

از بس که تار و پود فرشِ "از ما بهتران" را

 به هم گره زد

 

می بوسمت

فدای صدای قشنگت عزیز

نقشه خوانیت

زیباترین ترانه ی دنیای کودکیم بود

می بویمت عزیز

آغوشت

عطر یاس های رازقی حیاط را میداد

 

قربان دستهای پینه بسته ات

دوباره موهایم را شانه بزن

روی تخته ی قالی

 

دوباره انگشتان کوچک مرا با چله های ریز

آشتی بده

دوباره ریشه زدن را ...

 

دلم برای نشستن کنارت

دلم برای موسیقی ریشه زدنت

دلم برای این که برایت چاشت بیاورم

دلم برای آن عصرانه های دلچسب

دلم برای رچ آخر که میگفتی اگر خسته شدی زودتر برو ....

دلم برای آن روزهای رفته

بسیار تنگ شده مادر

 

یک آن 

دلم خواست برایت انار دانه کنم

یک آن 

دلم خواست برایت چای بریزم

یک آن 

دلم خواست برایت پسته باز کنم

 

فدای دلت

هزار برابر آرزوهایت فرش بافتی

و یک هزارم عشقت

مزد گرفتی

 

مادر

عمرم فدات

دردت به جانم

بیا

این لحظه در خیال

خودمان

آرزویمان را برآورده کنیم


زیباترین رنگ های خدا را

برایت می آورم

تا رؤیایی ترین تابلوفرش جهان را برایت ببافم

بگذار بر سینه ی اولین فرش دست بافت دخترت

زیباترین جمله ی عاشقانه

برای "تو"

حک شده باشد

"دوستت دارم مادر"

فدای مهربانیت!

...ادامه دارد!

+ از حقیربودن کلماتم در مقابل مادرم از حضور مهربانش عذرمیخواهم!

+ این چند خط رو تقدیم میکنم به مادرم و تمام زنان قالی باف مظلوم

پیشکش 89 / لیلا....!

عروسی خوبان

مهمانان پرشور

دخترکان رقصان

زنان به شعف

 

خواننده می خواند

«لیللا لیلا لیلا آروم جونُـــم لیلا»

دخترکان پای کوبان و دست افشان

 

زن

بستنی تعارف می کند

چشمانش

دخترش

«لیلایش» را دنبال می کند

که پس مانده ی مهمانان را جمع می کند

و خنده از لبش محو نمی شود

دلش

به جای تمام بستنی های عالم آب می شود

 

لیلایش برای سومین بار به پدر زنگ می زند

که قرصهای قلبش را فراموش نکند

و تا خوابش نبرده نمازش را اول وقت بخواند!

خجالت می کشد به پدر بگوید

اما

تلفن که تمام می شود

زیر لب

چنان که خود بشنود

نجوا می کند

«بلاگردونتم به خدا»!

 

زن

لیلایش را

برانداز می کند

هزار بار

.

دلش 

اصلا نمی خواهد

دخترش

دوشیزه اش

آنجا باشد به کنیزی

میزها را دستمال بکشد

و زمین ها را برق بیندازد

 

دردانه اش

خیلی جوان است

باید

چون دخترکان دیگر

بخواند

بکوبد

برقصد

 

لیلا

هربار

که در چشمان مادر خیره می شود

قندهایش را در دلش آب می کند

و لبخند ملیح همیشگیش را پیشکش مادر می کند


میداند

خنده هایش

دوای درد مادر است

باید کمک  خرج خانه باشد

برای گذران  ِ بیماری  ِ سخت  ِ پدر

 

تمام ذکر لیلا پدر است

اما

کنار نمی رود

از جلوی چشمان لیلا

این عدد 15


یاد شهریور که می افتد

داغ می شود

 

اگر خواب پدر

صادق باشد

اگر شهریور به نیمه رسد

اگر با رتبه ی 53

پزشکی تهران قبول شده باشد

.

.

مادر را چه کند؟

چه کسی امور پدر را روبراه کند؟

 

تمام فکر لیلا

نیمه شهریور است

فکر کودکانه ای است

ولی

یک لحظه آرزومیکند

کاش امسال 

تابستانش

بی شهریور باشد!

 

خواننده می خواند

«لیللا لیلا لیلا آروم جونُـــم لیلا»

دخترکان پای کوبان و دست افشان


زن زیر لب میخوانــَــد

حق با توست مطرب!

«آروم جونُـــم لیلا» ست!

خواننده همچنان می خواند....

 و مهمانان در کار شورافکنی


اما

تمام ذکر لیلا

پدر است

و تمام فکر مادر

لیلایش

دخترش

دوشیزه اش

خدا به خیر کند

شهریور امسال را!

 

... ادامه دارد!

با الهام از جشن عروسی آقای محمد فاضل و همسر دوست داشتنیش که برایشان آرزوی خوشبختی داریم!

چهارشنبه: 1 / شهریور / 91