آخرین اردیبهشتی ها...!

دلگير نشو از آدم ها؛‌

 نيش زدن طبيعتشان است

سالهاست كه به هواي باراني مي گويند: خراب !...

 پنجره را باز کن

 

               و از این هوای مطبوع بارانی لذت ببر...

 

              خوشبختانه باران ارث پدر هیچکس نیست!

 


آدمی است دیگر!

آدمیست دیگر...


یک روز که حوصله هیچ چیز را ندارد


دوست دارد بردارد خودش را


بریزد دور...!

|حسین پناهی|

آمده ام که سر نهم...!

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم
آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم
آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم

مولانا / دیوان شمس

______________________________

+ در پناه دستان سبز خدا دوباره ....

+ دلم برایتان تنگ شده بود ... بسیار!

+ یاعلی مددی...!

وقت گرانبهایتان را گرفتم.... عذر!

مُــردم
و ســال ھــای ســال
از ایــن مــاجــرا گــذشــت...
تــا ایــن کــه
روزی
کسی
در بقــایــای شھــر مــا
سنگــواره "دلی" را یــافــت
کــه شکــل "تــو" بــود  !. . .

ناگهان در ناگهانی از گل و لبخند...

خداحافظ!

رفتم شاید برای همیشه شاید...!

خسته ام کمی عذر!

پیشکش 36 / For: fatemesarvari

For: fatemesarvari

From: iran

To: Suède

برای تو مینویسم تنها تو...

خودت هم میدانی اما بگذار همه بدانند که چقدر دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت!

برای تو فاطمه... فاطمه... فاطمه!

تو که برای دیدار دوباره ات از پارسال که رفتی عکست را زدم جای ساعت دیواری اتاقم 

و از آن لحظه به بعد تو شدی تمام ثانیه های عمرم .... 

و منتظر آمدنت بودم تا کریسمس هر سال که دی ماه ما ایرانی هاست 

اما بعدها گفتی بهمن می آیی....

بهمن برایم با اینکه میدانی چقدر ماه خوبی است صدسال گذشت....

کم کـَمـَک اما..... بهار از راه رسید .... و تو نیامدی 

و من طاقتم طاق شد 

و شماره ی خانه ی پدریت را که برایم بهترین شماره ی دنیاست گرفتم 

و خواهر نازنینت گفت که....

باورم نمیشد .... باورم نمیشود....

تو آمده بودی و رفته بودی و حتی مرا خبر نکردی که به پابوست بیایم....!

فاطمه  فاطمه  فاطمه .....

آخ میدانی که چقدر دوست داشتم و دارم ... 

حتی در خفا به تو گفته بودم که تو را بیشتر از.... 

حتی بیشتر از تمام مردمان این زمین .... این سرزمین.... 

میدانی که منظورم چیست....

از بهار .... از بعد از آن تلفن لعنتی.....

از بعد از آوار که روی سرم خراب شد.....

از بعد آن زخم.....

از بعد از آن که یاد حرفت افتادم که خندیدی 

و در چشمانم خیره نگاه کردی و دلم برای آن روزهای دانشگاه آب شد .... 

و پرسیدی: پرنیان...! تو که فکرنمیکنی من اروپایی شده ام؟

و من با خنده ی شیطنت آمیزی جوابت را دادم:

تو فاطمه ی منی غلط میکنی اروپایی بشی!

گفتم: توفقط شاه ماهی شدی!

یه عروس دریایی که مدام از دست من لیز میخوره و فرار میکنه....

آخ فاطمه... فاطمه... فاطمه....

خودت میدانی چقدر دوستت دارم....

از بهار ....

از بعد از آن تلفن لعنتی....

تا حالا که دیگر طاقتم طاق شده 

صبر کردم ....

جلوی دلم و بغضم و قلمم را گرفتم.....

اما امروز .... امروز که سالروز آشنایی ماست ....

در آن شیب تند خوابگاه....

که من پشت سرت بودم 

و تو با آن چادر حریر اسود اتوکشیده

آن کوله پشتی قشنگ خسته خسته قدمهایت را به سمت اتاق شماره 579 برمیداشتی 

و ناگهان بی مقدمه برگشتی و من.....

من....

من چقدر تو را می شناختم....

انگار صد سال بود تو را می شناختم....

انگار هزاران سال را با تو سپری کرده بودم....

و همان شد که حتی 

صداهایمان آنقدر شبیه هم شد که بچه ها گفتند:

اول اعلام کنید کدومتون دارید حرف می زنید....

آخ.... فاطمه... فاطمه... فاطمه....

آن روز که برایت آن گردنبند را هدیه آوردم 

و تو گردنبند خودم را باز کردی 

و گفتی: «من اینو میخوام»

فقط خدا میداند که چه حس قشنگی داشتم ...

از اینکه دوباره فهمیدم خودت هستی یعنی خود ِ خود ِمن....

و من اشتباه نکرده بودم.....

آخ.... فاطمه... فاطمه... فاطمه....

بگذار برایت بگویم که دیشب کافکا خوانده ام.... 

رمان مسخ کافکا را که تحقیق درسی حسین است.....

انگار خودم هم مسخ شده ام....

کاملا معلوم است که حالم خوب نیست....

کاملا مشخص است .....

حتی تو هم از آن سر دنیا ...

از این متن مشوش ِ دلنگران ِ زخمی ِ دلتنگ ...

میتوانی بفهمی که چقدر .... 

چقدر ... در این هوای اردیبهشتی .... 

دلم.... این دل کوچکم برای دیدنت .... 

آخ برای دیدن روی ماهت پرپرمیزند....

بگذار همه بدانند.... 

همه بدانند که از دستت عصبانیم .... 

از دستت ناراحتم.... 

و بیشتر از دست خودم که نتوانستم پا روی دلم بگذارم و این نامه را برایت ننویسم....

میدانم که تمام نوشته هایم را از آن سر دنیا مو به مو میخوانی و برایم یادداشت میگذاری.....

پس باید برایم توضیح بدهی که چرا.... چرا مرا به پابوسیت نپذیرفتی...

بگذار همه بدانند که دلم از نبودنت شکسته است.....

حتی اگر اروپایی هم شده باشی ....

حتی اگر .....

من باز هم دوستت دارم و خواهم داشت .... هرثانیه بیشتر از ثانیه قبل....

خودت میدانی که تو را بیشتر از .... بیشتر از.... خودت که میدانی چه میگویم....!

مواظب فاطمه ی من ..... فاطمه ی من.... فاطمه ی من باش!

سر راه خانه ام با هرنفس گلی نشانده ام ...

پایت را بر چشمان به راهم بگذار...

... ادامه دارد!

... کمی دروغ بگو!

یاد پدر ژپتو بخیر که به پينوکيو گفت:

پينوکيو... چوبي بمون! 

آدم ها سنگي اند دنياشون قشنگ نيست!

كمی دروغ بگو

خسته ام " پــیــنــوكــیــو " !

این جا آدم ها


دروغ های ِ " شـاخـدار " می گویند


و دماغ  ِ دراز ِ خود را " جـراحی پـلاسـتــیک " می كنند!

پیشکش 35 / چشمها...!

امروز من و فرشته تصمیم گرفتیم چشمامونو بشوییم!

البته فرشته که فکرمیکنم با چشم شسته  به دنیا اومده باشه

ملائک چشماشو براش شستن و تحویلش دادن این دنیا

خیره که میشی به آن صورت مثل ماه، دریایی رو میبینی که انتها نداره لاکردار

گمان میکنی الآنه که در دریای چشماش غرق بشی بی اونکه خودت بفهمی چه بلایی سرت آورده با آن دو نرگس جادو!

خلاصه تصمیم گرفتیم حالا که همه بدجور مشغول نگاه کردن های مختلف و متفاوت به اوضاع هستن، ما هم از غافله عقب نیفتیم و این دنیای جورواجور هزار رنگ هزار نقش رو براندازی بکنیم البته از زاویه دید خودمون!

بعد نشستیم و انواع و اقسام چشمها رو بررسی کردیم ببینیم باید چه کرد؟

چشمای عسلی .... چشمای بادومی......

چشمای باباقوری ...... چشمای لوچ ...... چشمای روشن.....

چشمای سبط روشن نزدیک به نارنجی .... چشمای قهوه ای دم به آبی ..... چشمای دودی گربه ای .... 

چشمای آهویی.......... چشمای نخوچی............

چشم بالشتی........... چشم ....

نتیجه این شد که

+ اگه چشم و هم چشمی و چشم چرونی و چشم پلشتی رو حذف کنیم با بقیه ی چشمها میشه یه جوری کنار اومد!

+ البته چشم سهرابی از همه قشنگتره / چشمهایی که در آیینه عشق خدا شسته بشن تا آیینه ی عشق خدا باشن!

+ از کنار هر رهگذری به آسونی رد نشیم.... پیرمردا... پیرزنا... بچه های معصوم.... جوونایی که خدا میدونه تو چه عالمی سیر میکنن و خنده خیلی وقته روی لباشون ننشسته.....

آدمایی که حس میکنی فقط دنبال یکی میگردن که تو امام زاده کنارشون بنشینه تا براش درد دل کنن........ 

وول خوردن گنجشکا لابلای درختا تنگ غروب..... پرواز دسته جمعی پرنده های مهاجر....... 

شاید یه وقتی به خودمون بیاییم و به خودمون بگیم انقدر خودمون رو گرفتار این زندگی روز و شب تکرار مکررات کردیم که حواسمون نیست چقدر وقته ستاره ها رو تو آسمون تماشا نکردیم....

+ از حضور حضرت تمامی شما چشم قشنگان والامقام تقاضامندیم ما را در انتخاب چشم و نگاه یاری فرمایید!

هم اکنون نیازمند باران نگاه سبزتان هستیم

سازمان توسعه شستشوی چشمها

فرشته / پرنیان... 

ادامه دارد!

هر غروب...!

فرهاد صفریان

بی تو هیچم ....

خودت میدانی!

مگر نه...؟!

حکایت سیدمهدی قوام و زن....!

کجاست "سیدمهدی قوام" برای امر به معروف و نهی از منکر!؟

سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه ۴۰ تهران بود.

روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند، به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه (س) کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.

زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت…!

--------------------------

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

پیشکش 34 / ما که بلدیم...!

اصلا یه فکری...

بیایید از خدا نترسیم...

اصلا مگه خدایی هم...!

بیایید از زندگیمون لذت ببریم!

چقدر محدودیت؟

چقدر رعایت حقوق دیگران؟

چقدر ریاضت؟

چقدر خودآزاری؟

بیایید یکی رو زیر نظر بگیریم و فیلم کاراشو پرکنیم و سوژه ش کنیم برای یه مهمونی دور همی که بنشینیم نقل مجلس بشیم و همه رو بخندونیم تا بقیه بگن فلانی چقدر خوش صحبت و خوش مشرب بود ................ ما که بلدیم!

بیایید حرمت بزرگترامون رو فراموش کنیم ...

بیایید اصلا همه چی رو فراموش کنیم...

آلزایمر به درد این جور وقتا میخوره که ما میخوایم از زندگیمون لذت ببریم دیگه ................ ما که بلدیم!

بیایید تو خیابون وقت رانندگی به هیشکی توجه نکنیم و راه خودمونو بریم....

مهم اینه که ما زودتر برسیم........... کی به کیه؟

پلیس هم اگه نباشه که چه بهتر........... بی خیال ................ ما که بلدیم!

بیایید فقط و فقط از زندگیمون لذت ببریم....!

فقط کافیه بدونیم یکی دوستمون داره...

برا اینکه اونو تشنه ترش کنیم.....

بیایید تا میتونیم ازش دوری کنیم و زجرش بدیم که عاشق تر بشه!

اصلا مگه نمیگن: عشق یعنی کشک..... همینه دیگه.... کی به کیه ....... بی خیال ................ ما که بلدیم!

بیایید سرمون به کار همه گرم باشه....

دماغمون رو بکنیم تو وبلاگ بقیه... و هر نظری که دلمون میخواد هر دفعه با یه اسم براش بذاریم!

اون بنده خدا هم که چه میدونه ما کی هستیم....!

حتی اگه وبگذار داشته باشه هم مهم نیست...!

مهم لذت بردن ما از زندگیمونه...!

هرچی هم دلمون میخواد براش بنویسیم ........... بی خیال................... ما که بلدیم!

اووووووووه........... حالا کو تا خدا به حساب کتابا رسیدگی کنه....!

اصلا مگه ما راست نمیگیم....؟

همیشه حق با ماست...!

اصلا هرچی ما – بیشتر دقت کنید- ما فکرمیکنیم همون درسته!

هیشکی حق نداره نظرشو راجع به سیاست بگه...!

هیشکی حق نداره نظرشو راجع به ورزش بگه...!

هیشکی حق نداره برای دلش بنویسه!

هیشکی حق نداره عاشقانه بنویسه!

هیشکی حق نداره حتی عارفانه بنویسه!

اگه شاد بنویسه..... حتما جلفه!

اگه غم بنویسه حتما افسردگی داره!

اگه سیاسی بنویسه پاشو از گلیمش درازتر کرده!

اگه انتقاد کنه حتما مخالفه!

اصلا بی خیال بقیه....... هرکار دوست داریم بیایید بکنیم بی خیال................... ما که بلدیم!

یادتون نره مهم اینه که ما از زندگیمون لذت ببریم!

حالا کو تا قیامت...!

ولی بازم تأکید میکنم بیایید راحت باشیم!

هرکار دوست داشتیم بکنیم...!

بی خیال................... ما که بلدیم!

زخم نوشت: خواستم یه پست ثابت بذارم بنویسم:

هرگونه برداشت ناحق از دلنوشته ها پیگرد قیامتی دارد!

حیف که فرشته نذاشت!

...ادامه دارد

پیشکش 33 / چشم ها...!

آن لحظه یادت هست پری؟

آن لحظه ی موعود که شکوفه های آرزویت گل کرد...

سراپا شراب شده بودی

و راه آسمان در پیش گرفته بودی

پرواز کرده بودی

آه....

آنروز... پروانه شده بودی

آنروز... شاپرک

آنروز ... قاصدک

آنروز پرستو شده بودی انگار ....

که شوق پرواز تو را سیمرغ کرده بود...

آنروز طاووسی تمام قد شده بودی ...

که وعده ی وصال تو را هدهد....

تو را ققنوس کرده بود!

 

پرواز ....

اوج...

آسمان...

باران....

نسیم...

فراز...

اوج...

فرود...

وصال...

ایلیا...!

 

رسیده بودی...

آنگاه

تو بودی و ایلیا ...

و آن درخت اقاقی که شاهد همیشگی وصال بود!

 

لحظه، لحظه ی طلوع بود

هزار خورشید در سحر

هزار ستاره در سپیده

هزار نور در آسمانی ترین افق!

 

اینک

تویی

و ایلیا در مقابل...!

چشم در چشم...

بال در بال...

تو محو ایلیایی ...

و ایلیا حتی...

به حرمت مژگانت پلک نمی زند!

میخواهی تمام قصیده هایت را برایش بخوانی...

دفتر شعرت را جاگذاشته ای انگار

کجایند واژگانی که روزی هزار بار در وصف دریای چشمانش سروده بودی...؟

اما ...

انگار...

لال شده ای انگار...!

مات...

مسخ...

مبهوت...

 

صدای ایلیاست انگار:

چیزی بگو پرنیان!

شعری بخوان!

نجواکن در گوشهایم....

حتی...

اگر دلواپسی که نسیم رازمان را بشنود!

 

فقط ...

آن دو ستاره را به ماه آسمان ایلیا دوخته ای..!

فقط نگاه میکنی...!

 

تو میدانی...

ایلیا هم...

چشم ها - خود - کارشان را خوب بلدند...!

 

فقط می نشینی...

و دل میدهی...

و تماشایش میکنی...

که شنیده ای...

- یادت نیست -

یا جایی خوانده ای...

که تماشای ایلیا را...

حتی...

فرشتگان...

در عاشقانه هایشان...

می نگارند!

 

فقط نگاه می کنی

ایلیا اما

دیگر نمی تواند آن چشمهای پرخنده اش را ...

که برقش دلت را آب میکند...

پنهان کند...!

لب باز میکند...

: امروز مثل نوعروسان شده ای پرنیان...!

و تو می خندی...

و بیشتر سکوت میکنی...!

ایلیا اما...

 - خود - دستت را خوانده است

- خود -  تمام قصه را می داند...

آنگاه ...

تا سرانجام...

تویی و ایلیا و چشمها

که خود کارشان را بلدند...

 

وقت رفتن که می رسد...

بلند می شوی...

سبک شده ای...

ایلیا هم...

قدم به قدم...

دست در دست...

بال در بال...

و آنگاه آسمان است که حجله اش را برایتان آراسته است!

سبک شده ای...

ایلیا هم...

تو می دانی...

ایلیا هم...

چشم ها خود کارشان را خوب بلدند...!

... ادامه دارد!

پیشکش 32 / آغوشی از جنس....!

به بهانه روز مادر!

به خودت که می آیی...

میبینی مادر شده ای...

روز تولد بانوی عشق

هدیه گرفته ای....

گل و تبریک و شیرینی است که فضای خانه ات را پر کرده است!

میخندی...

تشکرمیکنی...

جشن میگیری...

اما...

صداها که آرام میشوند...

دور و برت که خلوت میشود...

به خودت که می آیی...

خودت ...

فقط خودت میفهمی ...که  دلت چقدر گرفته است...

با خودت که رو دربایستی نداری...

سر خودت را که نمی توانی کلاه بگذاری....

خودت... فقط خودت ...

میدانی که تشنه ای...

تشنه ی بوسه ای از جنس مادری...

خودت.... فقط خودت...

میدانی که دلت...

دنبال چیزی میگردد....

چیزی که جنسش با تمام هدیه هایی که گرفته ای ....

متفاوت است...

خودت میدانی که دلت دنبال آغوشی میگردد ....

آغوشی از جنس مادری...!

آخ.... که دلت لک زده برای یک آغوش بی نهایت مادرانه...

که مثل روزهای کودکی....

سرت را به سینه اش تکیه دهد ...

و انگشتانش را لای موهایت برقصاند ...

و نوازشت کند ...

و تو خودت را با خیال راحت ...

با خیال راحت....

بسپاری به سینه اش ...

به دست هایش...

به دلش....!

آخ .... که دلت تنگ است...!

می خواهی سن و سالت را بسپری به دست نسیم ...

و دوباره بچه شوی....

و اگر هم خجالت می کشی....

آنقدر بدوی این ور و آن ور....

که بتوانی خستگی را بهانه کنی ...

و سرت را راحت بگذاری روی پاهای مادرت....

آخ....

دلم..... قلمم.... دفترم.... چشمانم.... بغضم ..... آخ....!

طاقت نمی آورم امروز....

شاید....

شاید....

این متن ....

برای همیشه....

برای همیشه...

ناتمام بماند...!

دلم آغوش می خواهد......

آغوشی از جنس مادری...!

.... ناتمام

به بهشت نمیروم اگر....!

بعد از پایان تحصیلاتش برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگی‌اش بازگشت.

چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت کرد...

تا اینکه زنی برای پرسش مساله‌ای که برایش پیش آمده‌ بود پیش وی رفت...

از وی پرسید: «فضله‌ی موشی داخل روغن محلی که

حاصل چند ماه زحمت و تلاشم بود، افتاده است، آیا روغن نجس است؟»

او با وجود اینکه می‌دانست روغن نجس است...

ولی این را هم می‌دانست که 

حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی

خرج سه چهار ماه خانواده اش را باید تامین کند...

به زن گفت نه، همان فضله و مقداری از اطراف آنرا در بیاور و بریز دور

روغن دیگر مشکلی ندارد.

بعد از این اتفاق بود که

 او علی‌رغم فشار اطرافیان...

نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند.

این اقدام به طرد وی از خانواده نیز منجر شد.

می دانید این مرد که بود؟
.
.
.
.
.
.
.

مرحوم حسین پناهی ..... روحش شاد

عاشق این جمله ی پناهیم که:

به بهشت نمی روم اگرمادرم آنجا نباشد!

ای وای مادرم...!

به یاد مرحوم علی حاتمی و بهترین فیلم ایران «مادر»...!

به یاد تمام مادرانی که خونه پر از عطریادشونه اما خودشون از تو آسمونها ما رو تماشا میکنن و هنوز هم مواظبمون هستن...!

به یاد مادر "فرشته" ی دوست داشتنی خودم!

برای شادی روحشون فاتحه و صلوات!

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزي بيمار خويش بود
اما گرفته دور و برش هاله اي سياه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگي ما همه جا وول ميخورد
هر کنج خانه صحنه اي از داستان اوست
در ختم خويش هم به سر کار خويش بود
بيچاره مادرم
هر روز ميگذشت از اين زير پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از اين بغل کوچه ميرود
چادر نماز فلفلي انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هرجا شده هويج هم امروز ميخرد
بيچاره پيرزن ، همه برف است کوچه ها......

ادامه نوشته

برای تمام زنان، به نمایندگی از همه مردان زمین!

برای تمام زنان، به نمایندگی از همه مردان زمین!

تولد بانوی نور

فاطمه مرضیه (س)

و روز زن مبارک!

دستی مرا گره گره به تو می‌بافد!



تا آسمان


سه یا چهار پله فقط کافی‌ست


اما 


وقتی که فکر می‌کنم به تو 


تنها کمی سکوت و پنجره هم 


کافی‌ست


تنها کمی سکوت


پنجره، شب، اندوه


وقتی تو نیستی


همین برای دلم کافی‌ست


من فکر می‌کنم به تو


می‌دانم

دستی مرا گره گره به تو می‌بافد


دستی دوباره نقش تو را بر من


نقش مرا به دست تو می‌بافد


دستی دگر 


اگرچه کمین کرده‌ست 


این نقش را 


از لحظه‌های تو بشکافد


اما


من فکر می‌کنم به تو 


می‌دانم


چیزی شبیه معجزه در راه است


ایمان من درخت تنومندی‌ست


وقتی که از زمین دست تو می‌رویم



من فکر می‌کنم به تو 


می‌خوابم !...

پیشکش 31 / آلاچیق...!

الهام گرفته از:

وعده ی دیدار: جمعه / ساعت 8 / آلاچیق همیشگی

*************************

خودش را آماده کرد... سر و وضعش / لباسش / عطرش / کفشهای واکس زده اش / حرفهای در دل مانده اش / چشمهای منتظرش / تپش قلبش....

همه و همه خبر از دیدار ایلیا می داد!

حرفهایش را هزار بار تمرین کرده بود....

صحنه را صدهزار بار بازسازی کرده بود...

روز / خارجی / آلاچیق همیشگی / ایلیا / برق چشمان ایلیا / عطر همیشگی ایلیا / ..... سلام!

از خانه که بیرون زد حال و هوای اردیبهشتیش، بر گرمای بهار کویر غلبه داشت...

هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست خاطر شیرینش را تلخ کند!

اتوبوس ساعت 4 می آمد.... ثانیه ثانیه اش یک عمر می گذشت.... سوار شد...

3 ایستگاه بالاتر، از گلفروشی همیشگی، 7 شاخه رز سفید خرید....

می دانست ایلیا عاشق رز سفید است و عاشق عدد 7.....

همیشه میگفت: یه رازی تو عدد 7 نهفته است که آدم رو جادو میکنه .... سحر میکنه.... به تسخیر خودش درمیاره...!

 

کم کم داشت می رسید....

صدای تپش قلبش اما.... بلندتر از صدای گامهایش شده بود!

رسید.... آلاچیق..... صندلی دوتایی آبی.... گوشه سمت راست...!

 

رزهای سفید رو گذاشت روی میز سنگی .... و آرام نشست همان جای همیشگی...!

و مثل تمام روزهای قبل زل زد به صندلی روبرو .... که جای ایلیا بود...!

 

آرام نجوا کرد:

روز / خارجی / آلاچیق / صندلی دوتایی آبی / ساعت 5 / ایلیا ...

و دوباره تمام خاطراتش مثل فیلم از جلوی چشمانش عبور کردند....

 

چقدر با ایلیا نشسته بودند و راجع به فیلم نامه هایشان بحث کرده بودند....

چقدر با هم صحنه های روی کاغذ آمده را بازی کرده بودند.... تحلیل کرده بودند...

با هم خندیده بودند.... بغض کرده بودند..... داد زده بودند.... چقدر....

 

اما حالا مدتها از آن روزها گذشته بود..... مدتها بود دیگر ایلیا سر صحنه نیامده بود....

ایلیا رفته بود.... نمی دانست کجا....

هیچکس نمی دانست کجا....!

 

بعد از آن شب جشن فارغ التحصیلی .... دیگر هیچ کس ایلیا را ندیده بود ....

بعد از آن شب هرچه شماره ی خانه اش را میگرفتی.... سحر صدای ایلیا بود که جادویت میکرد: هرکی صدای منو میشنوه.... وقتمون کمه.... باید پرواز کنیم .... باید به فرشته ها برسیم.... باید می رفتم.... هرچند بی خداحافظی .... منو ببخشید.... منو ببخش ..... باید فرشته ام را پیدایش میکردم.... خداحافظ....!

 

رزهای سفید را گذاشت روی میز سنگی آبی و حافظ کوچکش را باز کرد:

دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم / لیکن از لطف لبت صورت جان می بستم....

نگاه کرد به ساعتش....

2 دقیقه مانده بود تا 5.....

عقربه ی ساعتش رو از حرکت باز داشت ..... برای همیشه....!

نجوا کرد: وقتی ایلیا نباشه.... وقتی ایلیا نیاد چه اهمیتی داره چه ساعتی باشه....!

روز / خارجی / آلاچیق / صندلی دوتایی آبی / ساعت 5 / ایلیا بی ایلیا....!

....... ادامه دارد!

پیشکش 30 / آرامش!

Www.Pix98.CoM Relax 0101 عکس هایی زیبا و آرام بخش در اسفند 90

بعضی روزها که از خواب بیدار میشوی برای نماز ... وضو که میگیری احساس میکنی دلت میخواد حتی نمازت را شاعرانه بخوانی!

چایت را که دم میکنی میبینی اندازه ی تمام دنیا انرژی داری!

مانده ای که این همه شور و شوق زندگی را چه جوری خرجش کنی!

دلت میخواهد حال خوشت را فریاد بزنی ... آواز بخوانی همه جا رو برق بیندازی تمام کارهای عقب مانده ات را جبران کنی...!

اهل خانه رفته اند پی کسب و کار .... و تو مانده ای و شوق زندگیت .... و این حال خوش با آهنگهای دلنشین قشنگ تر میشود!

آهنگ هایت را روشن میکنی و صداهای زیر و بم شروع میکنند به خواندن!

آلبومهایی که هرکدام با خودشون هزارتا خاطره دارند! رضا صادقی که هدیه فرشته است ... چاووشی که با دایی مهدی با هم گوش کردیم ... گلچین مرتضی.... مازیار فلاحی که با غزال راجع بهش حرفها زدیم ... لهراسبی که اونروز با شوق خریدمش...و آهنگهای زیرخاکی و روخاکی که همه قاطی پاطی ردیف شده اند....!

اول از خودت شروع میکنی موهایت را شانه میزنی .... انگار منتظر عزیزی هستی که در راه است.... یاد شعر اخوان ثالث میفتی...

نجوا میکنی ..... به دلت نمی نشیند..... بلند میخونی:

لحظه ی دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام مستم

باز میلرزد دلم دستم

باز گویی در هوای دیگری هستم

آی ی ی ی ی نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ

وای ی ی ی نپریشی صفای زلفکم را دست

وآبرویم را نریزی دل!

لحظه ی دیدار نزدیک است!

بهترین لباست را تنت میکنی .... به خودت میرسی و گوش میکنی.....

مازیار میخواند:

کنار سیب و رازقی / نشسته عطر عاشقی

من از تبار خستگی / بی خبر از دلبستگی......

ابر شدم صدا شدی / شاه شدم گدا شدی / شعر شدم قلم شدی / عشق شدم تو غم شدی

لیلای من دریای من آسوده در رؤیای من این لحظه در هوای تو / گمشده در صدای تو

من عاشقم مجنون تو گمگشته در بارون تو....

عطر مورد علاقه ات را که برای تولدت هدیه گرفته ای میزنی.... به خودت میخندی.... دیوانه شدی پرنیان.... شاید هم دیوانه شدی.... کسی چه میداند...؟!

و صداها همچنان مشغول دلنوازیند...!

میروی سراغ کارهای خانه ت که تمامشان کنی 

و بنشینی به نوشتن حال خوش امروزت ....

دلت لک زده برای نوشتن که یکی از عاشقانه ترین و رؤیایی ترین کارهای دنیا برایت نوشتن است!

 bailamos  را Enrique میخواند و تو یاد آنروز می افتی که غزال گفت: انگار این آهنگ اسپانیولیه تو چی میفهمی ازش که انقدر دوستش داری و من فقط می خندم... میگم: تو هیچی نمیدونی.... حال منو خوب میکنه این آهنگ...!

شوق پرواز داری و انگار که تابلوهای دیوارکوب اتاقت با تو حرف میزنن!

گلهای زیبای خانه را آب میدهی و گوش میدهی .... و دل میدهی.......

رضا صادقی را میشنوی که :

... میگی خسته ت کردم میگی میخوای دورشی... باشه عشقم رد شو نمیخوام مجبور شی....

... برو تا راحت شی حالا که آشوبی ....

آهنگ را رد میکنی با اینکه عاشق آثار رضا صادقی هستی...!

نجوا میکنی:.... نه امروز روز تو نیست!

امروز هرچه آهنگ غم انگیزه باید بره پی کارش... دارم میرم و داری میری و نرو و زود برگرد و اینا...  نداریم!

امروز باید عشق آواز سردهد عشق ....

فقط سرزندگی ....

فقط امید ...

فقط سرور...

فقط زندگی ...

آبشاری از آرزوهای قشنگ که از کوه های سربه فلک کشیده سرازیر شود و بریزد و بپاشد و هزار تکه شود و بی نهایت خوبی شود تا دنیا را به تسخیر خودش درآورد...!

امروز باید بهنام صفوی فریاد سردهد:

.... برای داشتن تو حتی واسه یه لحظه / جونمو زندگیمو بدم بازم میرزه...

کم کم تمام کارهایت را ردیف کرده ای.... خانه مرتب.... شربت بهارنارنج.... یک ظرف پر از هندوانه.... ناهار آماده....

همه چیز آماده است برای یه زندگی ساده و پر از آرامش...!

و تو میدانی که این آرامش را مدیون خدایی هستی که تو را در پناه دستان سبزش گرفته است و همسری که این آرامش را با جان و دل نثارت کرده است و عزیزانی که در کنارشان احساس دلتنگی نمیکنی....!

... و دلت میخواهد که این آرامش را برای تمام عالم و آدم از خدای مهربان آرزوکنی...!

آی ی ی ی گفتی آرامش....

و تو خدا خدا میکنی که امروز ... حداقل امروز کسی ... چیزی... خبری.... زنگی... تلفنی.... پیامکی.... یا هرچیز دیگری این آرامش تو را و خانه ات را به هم نریزد....!

و دعامیکنی که بذر این آرامش در ذره ذره این دنیا و در تمام خانه های عالم پاشیده شود پابگیرد جان بگیرد و باز هم پراکنده شود...!

حالا که از تمام کارهایت فارغ شده ای.... آی ی ی میچسبد یک لیوان چای به افتخار خودت بریزی و روی مبل لم دهی و کتاب «چهل نامه کوتاه» نادر ابراهیمی را که از فرشته هدیه گرفته ای بخوانی..... آی ی ی می چسبد...!


آرامشتان برقرار

شادیهایتان پردوام

دلتان سبز!

....... ادامه دارد!


یاعلی مددی!

41523796806525847868.jpg

پیشکش 29 / موضوع انشاء:...!

موضوع انشاء: ایلیا!

ایلیای ِ من

ایلیای خودِ خودِ خودِ من

ایلیای عزیز ِ من

ایلیای خواستنی ِ من

ایلیای دوست داشتنی ِ من

ایلیای جان ِ جان ِ جان ِ من

آیا کسی خواهد توانست...

             مرا از تو 

             مرا از تو 

              مرا از تو 

                جدا کند 

                جز مرگ

 که آن هم به عشق توست....!

زهی خیال محال!

                                ....... ادامه دارد!

بازی من و خدا...!

زیر گنبد کبود
جز من و خدا
کسی نبود

روزگار روبه راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود

زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود

تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا مستجاب کرد

پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد

سالهاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست

هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما 
عجیب نیست
بازی ای که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت

با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی ست...

عرفان نظر آهاری

طرح های مسخره شمقدری...!

قرعه‌کشی در زمان اکران فیلم «پایان‌نامه» اعلام شد که دو خودروی موجود در فیلم بعد از پایان اکران آن از طریق قرعه‌کشی به بینندگان اهدا می‌شود.

مراسم اهدای این دو خودرو یکی، دو روز پیش برگزار شد.

روح‌الله شمقدری تهیه‌کننده این فیلم در آن مراسم گفت: «مهم‌ترین هدف ما از این طرح آشتی دادن مخاطب با سینما بود که موضوع مهمی است و تاکنون افراد مختلفی درباره آن نظر داده و کارهایی هم صورت گرفته.

اما متأسفانه همچنان مخاطب آن‌طور که باید با سینما آشتی نکرده است و برای حصول موفقیت باید این‌گونه طرح‌های ابداعی ادامه داشته باشند.»

 1- طرح بدی نیست که یک چیزهایی از داخل فیلم را به بینندگان اهدا کنند. از فیلم «پایان‌نامه» دو اتومبیل فیلم اهدا شد.

اما تکلیف هدایای فیلم‌های دیگر چه می‌شود؟

فیلم‌هایی مثل: «مرد عوضی»

«زندان زنان»

«سگ‌کشی»

«مارمولک»

«خواهران غریب»

«نارنجی‌پوش»

«دو زن»

«بوی پیراهن یوسف»

«نصف مال من، نصف مال تو»

«سنتوری»

«پوپک و مش ماشاءالله»
«زیر درختان زیتون»

«قلاده‌های طلا»

«یه بوس کوچولو»

«درخت گلابی»

«سیب و سلما»

«گاو» و…

 2- البته در ادامه همان جلسه و بعد از سخنرانی تهیه‌کننده درباره اینکه هدایا به رونق بخشیدن سینما کمک می‌کند، هر دو برنده اتومبیل‌ها صحبت کردند و گفتند که برای خاطر جوایز به سینما نرفته‌اند.

نوشته ی: شهرام شکیبا

از هرچه بگذریم سخن عشق خوشتر است!

دلت
می آید...
.
.
 

صدایم نکنی...
.
.

و جانم نشنوی...؟؟!!


مرد نیستم

اما...

حرفم یکیست

"تو". !. . 

مَنــ همینـ امـ

نهـ چشمآنــِ آبـ ـی دآرمـ ... 

نهـ کفشــ پآشنهـ بُلنـ ـد... کَتآنی میپـ ـوشَمـ

نه روے چَمَنـ هآ غلتــ میزَنمــ

نگرآنـ پآکــ شُدَنـ رُژ لَبمـ نیستـ ـمـ

خالصآنهـ همینــ امـ

مرآ اینگونهـ اگـ ـر مے خوآهے ... بسمـ الله ..

میان مشغله هایم گم شده ام...

اما...

دلم...

برای "تو"

همیشه بی کار است...!

 

در ِ این دل به روی "تو" باز است...

حتّی روزهای تعطیل...!

یادت هست مادر...؟!

یادت هست مادر؟
اسم قاشق را گذاشتی قطار... هواپیما... کشتی...

تا یک لقمه بیشتر بخورم 

یادت هست؟
شدی خلبان... ملوان... لوکوموتیوران

میگفتی بخور تا بزرگ بشی

آقا شیره بشی...

خانم طلا بشی...


و من عادت کردم 

که هر چیزی را بدون اینکه دوست داشته باشم

قورت بدهم

حتی

بغضهای نترکیده ام را…

سهمیه

تو که اینها را نمیدانی

سه ساله بود که پدرش آسمانی شد...

دانشگاه که قبول شد ...

همه گفتند: "با سهمیه قبول شده" 

ولی هیچ وقت نفهمیدند 

کلاس اول

وقتی خواستند به او یاد بدهند 

که بنویسد "بابا" 

یک هفته در تب سوخت!

تو که اینها را نمیدانی...!

پیشکش 28 / فقط 18 ساله ها بخوانند!!!

فقط 18 ساله ها بخوانند!

برای او که جرأت نکرده بود خودش را معرفی کند...

برای او که گفت مطالب وبم به 18 ساله ها می ماند...

برای او که عاشقانه هایم او را شاکی کرده بود...

نمیدانم... شاید او از عشق چیزی سردرنمی آورد...

شاید سر سفره ای عاشقانه بزرگ نشده است...

شاید ... شاید...

بگذار بگویم... شاید تعبیرش از عشق شهوت است که اگر آن باشد.... وااسفا!

هرکس حرفی را باید بزند که توان دفاع از حرفش را داشته باشد...

آیا فقط 18 ساله ها حق دارند عاشقانه بیندیشند عاشقانه بنویسند و عاشقانه بخوانند...؟

آخ راستی کتابهای تاریخم کجاست؟

باید بروم تاریخ را ورق بزنم تا بفهمم پیامبر ما (ص) که فرمود:

«من نسبت به همسرم بیشتر از همه ی شما مهربانم» چند ساله بودند که این سخن گرانبها را فرمودند.

کتابهای ادبیاتم را بیاورید...

باید کنکاش کنم تا بفهمم سعدی، حافظ، نظامی، امیرخسرو دهلوی، صائب تبریزی، بیدل دهلوی

 و...و...و... در چند سالگی اشعار عاشقانه شان را سروده اند!

راستی مولانا در چند سالگی در بازار مسگر ها از شنیدن نغمه کوبیدن چکش به مس ها 

به رقص و سماع درآمد؟

یا همین مولانا در چه سنی دلداده ی شمس تبریزی شد که ترک درس و بحث و مدرسه کرد؟

بگذار بروم شاعرانه های قیصر امین پور را بخوانم ببینم وقتی سرود:

«و قاف حرف آخر عشق است.... آنجا که نام کوچک من آغاز می شود» چند ساله ش بود!

باید دادگاه های دنیا فروغ فرخزاد را و نزار قبانی را و خیلی های دیگر را

به خاطر شعرهایشان محاکمه کنند!

چه اهمیتی دارد که ایشان در قید حیات نیستند حتما باید محاکمه شوند!!!

باید به عرفان نظرآهاری خبر دهم اگر از سن 18 سالگی گذشته است دیگر عاشقانه نسراید...!


...نمیدانم تعبیر این عزیز نازنین !!! از 18 سالگی چیست که برایم نوشته بود دیر به این فکرها افتاده ام!!!


بگذار بداند که دست نوشته های من از روزی که قلمم رقصیدن آغاز کرد در کتابخانه ام ردیف است ...

 شاید ارزش ادبی چندانی برای هیچکس نداشته باشد اما حرف از عاشقی زدن

 کار امروز و دیروز من نیست که با نیش و کنایه ی ایشان دست از نوشتن دلنوشته هایم بردارم!

این سطور را می نویسم تا شخص شخیص ایشان بداند که ما با عشق همزادیم 

با عشق هستی یافته ایم با عشق نوازش شده ایم و با عشق به بالندگی رسیده ایم!

ما با رودها روان میشویم با برگها سبز میشویم 

با پاییز از درخت دنیا میریزیم 

به لبخندی می شکنیم اما در بهار دوباره به رقص درمی آییم!


برایم نوشته بودی حیا کنم...!

نمیدانم از چه باید حیا کنم...؟

از زندگی سراسر شعرم...؟

از عاشقانه نوشتن هایم...؟

یا از ترانه های شورانگیز زندگیم...؟

نمیگویم که ما هنرمندیم اما به نظر من 

وقتی قرار است در کنار آدمهایی زندگی کنی که هرکدام یک رنگی هستند

 یا بهتر بگویم بعضی هایشان صد رنگند...

هنر است که بتوانی چشمت را روی همه ی نامردیها ببندی 

و خود را به آن راه بزنی و فقط با عاشقانه هایت خودت را سر پا نگه داری

 تا خنجرهای از پشت تو را نکشد!


یک بار از دکتر الهی قمشه ای شنیدم که فرمودند:

« زنی را در اروپا میشناسم که 90 سال سن دارد اما آنقدر عاشقانه میگوید و مینویسد

که من حتم دارم او دختر مولاناست.»

من چنین ادعایی ندارم اما بگذار آن شخص شخیص بداند که

فقط یک چیز فقط یک چیز میتواند قلم مرا از نوشتن بازدارد 

و آن مرگ است 

که میتواند برای زودتر رسیدنش دعاکند

البته اگر به دعای ایشان باران ببارد!!!


آنقدر جرأت نکرده بود که خودش را درست معرفی کند 

یا آدرسی از خود به جا بگذارد...

 فقط نوشته بود: م.ن

که من اگر خیلی مؤدبانه بیندیشم میتوانم اسمش را بگذارم میوه نارس!!!


این روزها که در بیدگل ما توت ها و آلوچه ها و قیسی ها کم کم میرسند...

امیدوارم این میوه نارس کمتر از آلوچه نباشد

و به زودی های زود کامل شود 

و عشق را به شهوت تعبیر نکند!

ایدون باد!

                     ..... ادامه دارد

آقا اجازه...؟!


آقا اجازه مبحث امروز ما خداست

توضیح می دهید که جای خدا کجاست؟

قرآن نوشته او همه جا هست ومادرم

اصرار می کند که کمی قبله سمت راست

من جمعه میروم لب دریا ، کنار آب

آنجا نماز جمعه زلالست ، بی ریاست

کاج همیشه سبز که بیرون مدرسه

استاد درس دینی و قرآن بچه هاست

آقا شما حقیر ترید از سوال من

این درس، نان خشک سر سفره ی شماست

من ساکتم ، دبیر به من صفر می دهد

شاگرد تنبلی که حواسش پی خداست

دیکطه...!!!!!

حروف مختلف ...

ما واسه صداهای کاملا مشابه، حروف مختلف داریم
واسه این صدا ۲ تا حرف داریم: ت، ط
واسه این ۲ تا: هـ، ح
واسه این ۲ تا: ق، غ
واسه این ۲ تا: ء، ع
واسه این ۳ تا: ث، س، ص
و واسه این ۴ تا: ز، ذ، ض، ظ
این یعنی:
«شیشه» رو نمی‌شه غلط نوشت
«دوغ» رو می‌شه ۱ جور غلط نوشت
«غلط» رو می‌شه ۳ جور غلط نوشت
«دست» رو می‌شه ۵ جور غلط نوشت
«اینترنت» رو می‌شه ۷ جور غلط نوشت
«سزاوار» رو می‌شه ۱۱ جور غلط نوشت
«زلزله» رو می‌شه ۱۵ جور غلط نوشت
«ستیز» رو می‌شه ۲۳ جور غلط نوشت
«احتذار» رو می‌شه ۳۱ جور غلط نوشت
«استحقاق» رو می‌شه ۹۵ جور غلط نوشت
و «اهتزاز» رو می‌شه ۱۲۷ جور غلط نوشت!

واغئن چتوری شد که ماحا طونصطیم دیکطه یاد بگیریم!؟

تبریک مجدد!

روح پدرم شاد که فرمود به استاد

فرزند مرا "عشق" بیاموز و دگر هیچ

روز معلم رو ابتدا به همسر عزیزم و بعد به تمام معلمین بزرگوار تبریک و تهنیت عرض میکنم!

فقط برای این هفت روز...!

فقط برای این هفت روز...

دوست عزیزم آزی! وقتی شنیدم که جواب آزمایشها نشان داده که مادرت سرطان ریه از نوع بدخیم دارد خیلی ناراحت شدم. این تنها کاری ست که از دستهای ناتوانم برمی آید..من و هر خواننده ی این متن دعا میکنیم که مراحل درمان مادر مهربانت به خوبی طی شود و او سلامتیش را دوباره بدست آورد..

هر دعا ، اهدای یک سلول سالم

درخواست صمیمانه: لطفا این متن را عیناً و یا به سلیقه ی خود برای مدت 7 روز بعنوان پست ثابت در بلاگ خود قرار دهید..

این زنجیره می تواند به معجزه تبدیل شود!


برگرفته از وبلاگ: زیبا سلام
http://www.111sote.blogfa.com/