چه میشد اگر خدا...!؟

چه می شد اگر خدا...

آن که خورشید را

چون سیب درخشانی در میانه‌ی آسمان جا داد...

آن که رودخانه ها را به رقص در آورد...

و کوه ها را بر افراشت...

چه می شد اگر او...

حتی به شوخی...

مرا ...

و تو را ...

عوض می کرد

.

.

.

مرا کمتر شیفته

تو را زیبا کمتر

"نزار قبانی"

معلم عزیزم روزت مبارک!

خانم معلم كه به عنوان آموزگار كلاس اول راهي روستايي دور افتاده و فقير شده بود

در زنگ ديكته باقر بزرگترين شاگرد كلاس را پاي تخته سياه صدا كرد

باقر كه نه سالش بود و بايد كلاس سوم را مي خواند

پس از دو سال همچنان كلاس اول بود

خانم معلم گچ را به دست شاگردش داد و گفت:بنويس سياه>>

باقر گچ را گذاشت لبه تخته سياه اما ننوشت!! خانم معلم تكرار كرد:

سياه... بنويس سياه...

دست باقر تكان نخورد

خانم معلم عصباني شد: <<مگه نمي شنوي؟ بنويس سياه

باقر ميشنيد اما نمي نوشت!

خانم معلم با خشم فرياد كشيد:آهاي پسره خنگ دو ساله داري كلاس اول را مي خوني اون وقت نمي توني يك كلمه ساده رو بنويسي؟!

باقر حتی سرش رو بلند نكرد

خانم معلم فرياد زد:اصلا بگو ببينم باقر... تو مي دوني سياه يعني چي؟

مي دوني رنگ سياه چيه؟

باقر بالأخره منفجر شد:

بله خانم معلم!مي دونم...!

وقتي بابامون مـُرد ننه مون سياه پوشيد

بعدش ننه مون از بس روي زمين كشاورزي كار كرد دستهاش سياه شد و قطعش كردن

چند روز پيش هم آبجي سكينه كه پنج سال از من بزرگتره زن ميرزا علي خان كدخدا شد كه زنش مرده بود بچه هاي ده مي گن كد خدا جاي بابابزرگ سكينه است ننه مون هم همش گريه مي كند و مي گه دخترم سياه بخت شد...!

باقر گريه نكرد و حرفش را زد: بله خانم معلم...!

مي دونم سياه رو چطوري مي نويسند اما دوست ندارم بنويسم...

خانم معلم بغض كرد و گفت:

باشه باقر... بنویس سفید.... بنویس سفید...!


بازی...!!!!!

دلم یه بازی میخواد...

میبینی بعضی وقتا خودت پیشقدم میشی برای بازی با بچه ها....

چقدر میچسبه یه بازی درست و حسابی تو هوای اردیبهشتی....

بدوی و بدوی و بدوی و باد بپیچه تو موهات و تو رها از همه چیز خودت رو بسپری به نسیم و دشت و آسمون آبی!

آخ که دلم یه بازی میخواد....!

نگام خورد به یه بازی وبلاگی ...

اگه امکان هیچ بازی تو هیچ دشت و دمنی برات فراهم نشد و هم بازی باحالی هم گیرت نیومد و حوصله ت هم سر رفته بود به هرکدوم از سؤالای بازی زیر که دلت خواست میتونی جواب بدی!

اگر ماهی از سال بودم:

اگر یک روز هفته بودم :

اگر یک عدد بودم : 

اگر جهت بودم :  

اگر همراه بودم : 

اگر نوشیدنی بودم : 

اگر گناه بودم : 

اگر درخت بودم : 

اگر گل بودم :  

اگر آب و هوا بودم : 

اگر رنگ بودم : 

اگر پرنده بودم : 

اگر صدا بودم : 

اگر فعل بودم : 

اگر زمان بودم : 

اگر یک خیابان بودم : 

اگر یک فیلم بودم : 

اگر یک پزشک بودم : 

اگر یک پنجره بودم : 

اگر تاریخ بودم : 

اگر ساز بودم :

اگر کتاب بودم : 

اگر شعر بودم :

اگر طبیعت بودم : 

اگر حس بودم: 

اگر بازی بودم : 

کجاست دشتی که منو در خودش رهاکنه تا تمام خستگی هامو اونجا جا بذارم و برگردم خونه با آرامش با یه جان جوان شده؟!

آخ که این لحظه دلم با سهراب هم آواست!

در دل من چیزیست

        مثل یک بیشه نور

            مثل خواب دم صبح

               و چنان بی تابم که دلم میخواهد

                           بدوم تا ته دشت

                            بروم تا سر کوه

                            دورها آوائیست که مرا میخواند.....! 

نسل صدف

ماسه ها فراموشکارترین رفیقان راهند!

پا به پایت می آیند

آنقدرکه گاهی سماجتشان در همراهی حوصله ات را سر میبرد

اما کافی است تا اندک بادی بوزد

یا خرده موجی برخیزد

تا برای همیشه از حافظه ضعیفشان ردپایت پاک شود!

ما از نسل ماسه نیستیم!

از نسل صدفیم .......

صدفهایی که به پاس اقامتی یک روزه...

تا دنیا دنیاست...

صدای دریا را برای هر گوش شنوایی زمزمه میکنند!

هرچیز به جای خویش نیکوست...!

این جمله دیوانه ام کرد

هیچ تصویری برایش نیافتم

هیچ تصویری لایقش نیافتم

پیشکشش میکنم به ...

هر چیز به جای خویش نیکوست

.

.

.

مثل "تو" در "آغوشم"

یک روز یک نفر اما...

گفت: در مي‌زنند مهمان است


گفت: آيا صداي سلمان است؟


اين صدا، نه صداي طوفان است


مزن اين خانه مسلمان است

مادرم رفت پشت در، اما

 

گفت: آرام ما خدا داريم


ما كجا كار با شما داريم


و اگر روضه‌اي به پا داريم


پدرم رفته ما عزاداريم


پشت در سوخت بال و پر، اما



آسمان را به ريسمان بردند


آسمان را كشان كشان بردند


پيش چشمان ديگران بردند


مادرم داد زد بمان! بردند


بازوي مادرم سپر،اما



بين آن كوچه چند بار افتاد


اشك از چشم روزگار افتاد

پدرم در دلش شرار افتاد


تا نگاهش به ذوالفقار افتاد-


گفت: يك روز يك نفر اما...

سیدحمیدرضا برقعی

ما بی خیال سیلی مادر نمیشویم

پیشکش 27 / بار دیگر سهراب...

جمعه / اول اردیبهشت / ساعت پنج / منزل عنایتی / بیدگل

استاد احمد اسلامی حرفهای دل بسیار گفته بودند در باب سپهری و عرفان او و اندیشه ها ی انسانی او در منزل استاد ارجمند جناب آقای حیدرعلی عنایتی که بنده توفیق حضور در این جلسه باارزش را نیافتم.

اما به این بهانه دوباره دلهامون تازه شد با باران شعرهای سهراب ...

بذارید مخالفان سهراب هرچی دلشون میخواد برای خودش و افکارش و اشعارش سرهم کنن!

بااحترام به واژه واژه ی اشعار استادان سخن پارسی از جمله سعدی و حافظ و مولانا و ... که خاک پای همشون هم هستم به نظر من بهترین شعری که در عمرم شنیده م و عاشقانه دوستش دارم و گویا حرف دل منه شعر زیر از استاد سهراب سپهری دوست داشتنیه که روحش شاد و یادش سبز!

من به آمار زمین مشکوکم

اگر این سطح پر از آدمهاست

پس چرا

این همه

آدم

تنهاست؟