خانم معلم كه به عنوان آموزگار كلاس اول راهي روستايي دور افتاده و فقير شده بود
در زنگ ديكته باقر بزرگترين شاگرد كلاس را پاي تخته سياه صدا كرد
باقر كه نه سالش بود و بايد كلاس سوم را مي خواند
پس از دو سال همچنان كلاس اول بود
خانم معلم گچ را به دست شاگردش داد و گفت:بنويس سياه>>
باقر گچ را گذاشت لبه تخته سياه اما ننوشت!! خانم معلم تكرار كرد:
سياه... بنويس سياه...
دست باقر تكان نخورد
خانم معلم عصباني شد: <<مگه نمي شنوي؟ بنويس سياه
باقر ميشنيد اما نمي نوشت!
خانم معلم با خشم فرياد كشيد:آهاي پسره خنگ دو ساله داري كلاس اول را مي خوني اون وقت نمي توني يك كلمه ساده رو بنويسي؟!
باقر حتی سرش رو بلند نكرد
خانم معلم فرياد زد:اصلا بگو ببينم باقر... تو مي دوني سياه يعني چي؟
مي دوني رنگ سياه چيه؟
باقر بالأخره منفجر شد:
بله خانم معلم!مي دونم...!
وقتي بابامون مـُرد ننه مون سياه پوشيد
بعدش ننه مون از بس روي زمين كشاورزي كار كرد دستهاش سياه شد و قطعش كردن
چند
روز پيش هم آبجي سكينه كه پنج سال از من بزرگتره زن ميرزا علي خان كدخدا
شد كه زنش مرده بود بچه هاي ده مي گن كد خدا جاي بابابزرگ سكينه است ننه
مون هم همش گريه مي كند و مي گه دخترم سياه بخت شد...!
باقر گريه نكرد و حرفش را زد: بله خانم معلم...!
مي دونم سياه رو چطوري مي نويسند اما دوست ندارم بنويسم...
خانم معلم بغض كرد و گفت:
باشه باقر... بنویس سفید.... بنویس سفید...!