تحفه ی یلدایی امشب...!



یک دقیقه زل زدن در چشم زیبای تو چند؟

افتخار ناز پیچ و تاب موهای تو چند؟

             حال چون آرامشت سهم کسی غیر من است

             غرق گشتن در هجوم موج غمهای تو چند؟

 در شمال شهر عشقت زندگی رویایی است

 گوشه ی پرت جنوب شهر دنیای تو چند؟

             بهره برداری ز مهرت حق از ما بهتران

             بسته ای از غصه ها و درد و دعوای تو چند؟

 ذوق شعر آنچنانی نیست در فهرست من

 حق ماندن با تب داغ غزلهای تو چند؟

             مهر در کانون گرم خانواده سهم تو

             شب نشینی در تگرگ سخت سرمای تو چند؟

 خنده در مهتاب و نور ماه ارزانی تو

 اشک در تاریکی سنگین شبهای تو چند؟

             زیرکی در عاشقی را من نخواهم خواستن

            کند ذهنی در جواب یک معمای تو چند؟

 نازنین، خوش قد و بالا، مهربانی مال تو

 یک نگاه مهربان بر قد و بالای تو چند؟

            قدرت من در خرید "دوستت دارم " کم است

             جمله های تلخ و غمگین سخنهای تو چند؟

 جشن در ویلای ساحل آنقدر جذاب نیست

 مرگ در دلتنگی غمگین دریای تو چند؟    

 

جواد مـزنـگــی

*****************

+ یلدا باعث نشود تولد هفتمین آفتاب آسمان امامت فراموشمان شود!

تولد امام موسی کاظم (ع) مبارک!

+ دست که جای دیگری بند باشد و دل که به کاری مشغول،  بخت یاری نمی کند برای نوشتن ...

شعر بالا را هزار بار خواندمش و سیرنشدم

گفتم تحفه ی یلدایی امشبتان باشد تا برای هرکس که دوستش دارید و بهای چشمانش را نمی دانید بخوانید!

+ یافتن عکس برای چنین پستی، مثل ساختن یک فیلم ایرانی عاشقانه است که در عین حالی که دلتان لک میزند که صحنه ها بسیار عاشقانه از کار درآید، مجبورید پاستوریزه بسازید. 

عکسی که مختص این شعر باشد را یافتم ولی.... بگذریم!

+ یلدایتان خوش، دلتان خوش تر!

143 / یلداترین...!


مادر بزرگ

دیگر مثل آن روزها

نمی توانست راه برود

با عصا 

تا میوه فروشی سر بازار رفت

هندوانه و انارش را خرید

اما

امان از بار سنگین


با خودش فکر کرد

کجا رفت زور بازوی زرنگ ترین دختر آبادی

که ده جوان را حریف بود


خندید

نمی توانست ساک میوه ها را

تکان دهد حتی


غرورش اما

اجازه نمی داد از کسی کمک بخواهد

جوانیش 

صلابتی داشت برای خودش

زندگی اعیانی

برو بیایی


حالا  اما

امان از پیری


مرد جوان میوه های شب یلدایش را 

که می خرید

تمام حواسش به مادربزرگ بود

کارش که تمام شد

گفت: مادر! من جای پسرت!


این را که گفت

دل زن هری ریخت

اشک تا خواست صورت زن را 

نوازش کند

زن امانش نداد


گفت: سرت سلامت جوان!

پسرم....

حرفش را با بغضش 

مثل همیشه

فروخورد!


تا حرف مادربزرگ تمام شود 

جوان میوه ها را 

در ماشین نقره ایش 

گذاشته بود


زن هرچه دعای خیر بلد بود 

برای جوان و اهل و عیالش خواند


خانه اش که رسید

کرسی نقلیش را چید

هندوانه را 

آورد

و انارها را 

در همان کاسه ی فیروزه ای 

که پسرش دوست داشت 

دانه دانه کرد


حتم داشت پسرش

امشب هم

خسته از سر کار بیاید


مادر بزرگ 

برنامه ی امشب را می دانست

امشب از همه ی شب های تنهاییش 

طولانی تر بود


کم کم

همه چیز آماده بود

سینی روی کرسی 

قشنگ شده بود

آجیلش را از قبل ذخیره داشت

چایش دم کشیده بود

از آدم های سر کرسی اش 

مثل همیشه

جای بچه هایش خالی بود

و بیشتر از همه

جای پسرش

که جوان جوان 

خبر تصادفش را آورده بودند

قرآن را آورد

بلد که نبود بخواند

شروع کرد فاتحه خواندن


امشب تا صبح 

مادربزرگ

یلدایی تماشایی دارد

با پسرش!

... ادامه دارد!

+ برای ننه حاجی ام که یک عمر مثل کوه بود ... هیچ چیز جز داغ دایی جوانم نمی توانست کمرش را بشکند!

+ نمیخوام یلدای قشنکتونو خراب کنم اما شما را به خدا نذارین یلدای امسال، آدمای تنها، تنهاتر بشن!

                                                             یاعلی!

حذف....!!!

پست "ضریح" به خواست عزیزی حذف شد

اما

همه ی ما می دانیم

با حذف این پست و تمام پست های این چنینی

هیچ مشکلی حل نخواهد شد!



کسی نیامده جز او سرِ قرارِ خودش

نشسته غرق تماشای شیعیان خودش

چه انتظار عجیبیست اینکه شب تا صبح

کسی قنوت بگیرد به انتظار خودش



اللهم عجل عجل عجل....!

142 / خوش آمدی به خواب های آشفته من...!

 

چه بر سر من می آوری این روزها؟

نوید آمدنت را می دهی 

اما

فقط

خواب هایم را آشفته میکنی


روزهای نزدیک عید مسیح

دلم را که بدجور تنگ توست

برایت می فرستم 

آن سوی آب ها


یادت باشد چراغ خانه باغ را روشن کنی

و آن گلدان فیروزه ای را دمِ دست بگذاری

برایت بغلی از مریم می فرستم

که عاشقش بودی

در خانه  را باز بگذار

می دانی که سرما می کشد مریم ها را و مرا


دلم این روزها 

که یخ زدگی عادی است

گرمای بوسه هایت را می طلبد

و شوق سلامت را

و آغوش عاشقانه ات را


بیا

که چای بهارنارنج خانه ی من

همیشه دَم است


ممنونم

بابت این همه دلتنگی 

که مال توست

و بابت این همه خواب های آشفته 

که بازیگرش توئی

و بابت این همه انتظار 

که مسافرش تو ...


هزار بار برایت خوانده ام

باز هم بگذار بگویم:

"بدونِ من

هوا سرده

الآن گرمی

نمی فهمی!"


برای "تو" که چشمانم 

بی سویِ نیامدنت شد!

خوش نشسته ای در قاب چشم انتظاریم

مرحبا

آشفته ترم کن

بی تاب ترم

ناشکیب ترم


همین

برای من کافی است ...

... ادامه دارد!

رحلت پدر استاد راستگو با عروج مولانا محمد بلخی همزمان شد!

کارت پستال


مثل تمام شنبه ها برای تلمذ در کلاس مثنوی خوانی استاد راستگو به حوزه ی هنری 

رفتم.

اما چشمم به این نوشته افتاد:

به علت فوت پدر بزرگوار استاد راستگو کلاس مثنوی خوانی تشکیل نمی شود!

فردا 26 آذر (17 دسامبر) بنا به روایتی مشهور سالروز درگذشت خداوندگار، مولانا 

جلال الدین محمد بلخی است. 

خوش داشتم که همزمانی پرواز مولانای عشق و شور و مستی با پدر استادی که نامش 

ما را به یاد مولوی می اندازد در یک پست باشد!

تا هم فاتحه بخوانیم برای هر دو عزیز 

و هم تسلیتی بگوییم خدمت استاد راستگوی مهربانمان!

روحشان شاد و جایشان سبز!

ملای روم در غزل زیر درمورد مرگش و جسدش در گور سخن می گوید.

جایی خواندم هنگام ملاقات ملک الموت، مولوی مشتاقانه ابیات زیر را زمزمه می کرد:

 

پیکِ درِ حضرت سلطان من              پیش تر آ پیش تر آ جان من

تا که نسوزم من از این بیش تر           پیش تر آ پیش تر آ پیش تر

 

برای شنیدن شعر زیر با صدای شهرام ناظری اینجا کلیک کنید!

 

ز خاک من اگر گندم برآید

از آن گر نان پزی مستی فزاید

 

خمیر و نانبا دیوانه گردد

تنورش بیت مستانه سراید

 

اگر بر گور من آیی زیارت

تو را خرپشته ام رقصان نماید

 

میا بی دف به گور من ای برادر

که در بزم خدا غمگین نشاید

 

زنخ بربسته و در گور خفته

دهان افیون و نقل یار خاید

 

بدری زان کفن بر سینه بندی

خراباتی ز جانت درگشاید

 

ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان

ز هر کاری به لابد کار زاید

 

مرا حق از می عشق آفریده است

همان عشقم اگر مرگم بساید

 

منم مستی و اصل من می عشق

بگو از می به جز مستی چه آید

 

به برج روح شمس الدین تبریز

بپرد روح من یک دم نپاید

 

آیا فقط امروز روز تجلیل از شهید تندگویان است؟!

                         

بلافاصله پس از مرگم

مرا به خاک نسپارید

دوستانم عادت دارند

دیر بیایند...!

+ به یاد تمام مفقودالاثرهایی که مادرشان چشم به در ماند اما فرزندش را ندید و عروج کرد!

+ فدای دل دریاییت دختر آذر عزیزم


به سیل اشک باید شست راه کاروان ها را

هنوز از جبهه می آرند تابوت جوان ها را


کدامین کاروان آهنگ یوسف با خودش دارد

غم ابرو کمان ها می‌نوازد قد کمان‌ها را


نه پیراهن به تن مانده نه بوی پیرهن مانده

امان از این چنین داغی که می‌برّد امان‌ها را


به ما با چشم و ابرو گفته بودند از چنین روزی

دریغا دیر فهمیدیم آن خط و نشان‌ها را


به دنبال جوان خوش قد و بالای خود بودند

همانانی که با خود می‌برند این استخوان‌ها را


اگر دریا نمی‌گنجد به کوزه با چه اعجازی

میان چفیه پیچیدند جسم پهلوان‌ها را ؟


خبر دادند یوسف‌ها به کنعان باز می‌گردند

ندانستیم با تابوت می‌آرند آنها را


به روی شانه لرزان مردم یک به یک رفتند

خدا از شانه مردم نگیرد این تکان‌ها را

141 / بشمار....!


این روزها، حال و هوای یلدایی در پیامک ها کاملا مشهود است

از هر 10 پیامک 7 تای آن راجع به شمردن جوجه های آخر پاییز است 

یا اینکه فرستنده ی پیامک ادعاکرده او اولین کسی است که یلدای امسال را تبریک گفته

امسال دیگر صحبت شمردن جوجه ها نیست

فکرمیکنم جماعت به این نتیجه رسیده اند که خیلی چیزهای مهم تر از جوجه هم هست 

که می توان شمرد

شما هم دست به کار شوید و هرچیزی را که دلتان میخواهد بشمرید

از سفرهایی که رفته  یا نرفته اید

از کتاب هایی که خوانده یا نخوانده اید

از خنده هایی که بر لب دیگران نشانده اید

از قیمت هایی که بالا یا پایین رفته است

از دوستان تازه ای که از یلدای پارسال تا امسال یافته اید

از کسانی که یلدای قبل و یلداهای قبل تر بودند و دیگر نیستند

از یارانی که نبودند و حالا مایه ی آرامشتان هستند

از حرف ها یا حسرت هایی که در دلتان مانده است

از آرزوهایی که به آن رسیده  یا نرسیده اید

از همه و همه و همه....

اینجا همه چیز را می توانید بشمرید

خانم ها از تعداد ....

و آقایان از تعداد ....

از همین لحظه پای حرف های یلدایی تان نشسته ایم!

شمارش هایتان،  با نام شریف خودتان در این پست به ثبت خواهد رسید!

... ادامه دارد!

**********************************************

آدینه / بچه گنجشک

عددها را کنار بگذار عزیز!

فرصت کم است
بیا مهربانی کنیم
حتی با یک لبخند
و آن گاهِ عاشقانه
سه شاخه گل تازه
چهار...
نه!
عددها را کنار بگذار
بیا فقط عاشقی کنیم
بی عدد
بی منت
بی دریغ!

ا.جندقیان / تحرک
سلام پیامک را ولش کن همین که یاد یلدا زنده است عشق است و باید همه تلاش کنیم تا این آیین زیبا بماند. و واقعا چه شب زیبایی است!


یه رهگذر
با سلام پست خوبی گذاشتین اما صد حیف که :
این سالها جوجه ها مرغ شدند و قیمتشان به جان کندن انسان نزدیک شد و متاسفانه دست بعضی به پای مرغ یا سنگدان مرغ بیشتر نمیرسد تا در شب یلداها شکم بچه هاشونو از گرسنگی نجات بدن...
امیدوارم که با همه نداشتنها یه چیز داشته باشن که دارن اونم صفا و صمیمیت و قناعت و صبر و عشق و....
تنور گرم زندگی تان گرما بخش زندگی اطرافیانتان باد که از هیزم عشق سرشار است


میخواستم آستین کتم را برایتان بنویسم
من عاشق کتم هستم
پر است از اشکهایی که از یلدا تا یلدا ریخته ام
همه را دور از چشم نامحرم و یواشکی با آستینم جمع کرده ام
مادرم میگوید: اشک مقدس است . هم برای خوشی است و هم ناخوشی / هم برای درد است و هم درمان / پس هواست باشد اشکت را کجا خرج میکنی!
تمام اشکهایم را شمرده ام و به آستینم سپرده ام که تا آخرین یلدای عمرم نگذارد قند در دل اشکهایم آب شود.
من عاشق کتم هستم...



در شب یلدا ضمن یادآوری از نیاکان و والدین و هموطنان بزرگوار سعیم بر آن است که در این شب سرد و طولانی، دردمندانی را که هر لحطه به انتظار صبح شدن هستند، از یاد نبرم و از دعای خیر فراموش شان نکنم.
چنین شبی را در بالین بستر بیماری با نام "پدر "در بیمارستانی دور از زادگاهم به صبح رسانده ام. 
شبی بس طولانی و طاقت فرسا را به صبح رساندیم. 

یلدایتان پیشاپیش مبارک!


دلم را خوش می کنم به شمارش به اعداد:
روزهایی که منتظرش بودیم و نیامد 
روزهایی که نمیخواستیم و آمد
کارهایی که نمیخواستیم انجام بدهیم و روزگار مجبورمان کرد
دروغهایی که نمیخواستیم و شنیدیم
نداهایی که فریاد زدیم و گوشها کر بود
ندینی ها را دیدیم و نشنیدنی ها را شنیدیم
اما باز هم امیدواریم امیدوار به عنایت حق 
نمیدانم این تقدیر است و تسلیم یا ایمان است و اعتقاد؟
ولی خواهیم شمرد خواهیم شمرد تا ....



انشالله یلدای خونه ی ما خیلی خبریه خیلی از حالا پیشواز دارم متنش رو آماده می کنم 
من بیشتر باید آدم ها رو بشمرم اونم واسه گذاشتن چای وبشقاب
ینی بساطی داریم بر بساطی که بساطی نیست



آری خورشید ثابت کرد :
سلام
حتی طولانی ترین شب نیز با اولین تیغ درخشان نور به پایان می رسد ، حتی اگر به بلندای یلدا باشد ...


بیدار و امیدوار باش

خورشیدی در راه است ...!


بهروز
 
فرموده ید: بشمارم. ... چشم! ... بشنوید ... 
چند هزار استعداد را مدیران تنگ نظر سوزانده اند؟
چند هزار همایش دکوری را فقط برای بیلان کار دادن با هزینه 
بیت المال برپا کرده اند؟ 
شخصیت چندین هزار جوان نخبه را زیر پا له کرده اند؟ 
چندصد بی سواد پست های تخصصی را اشغال کرده اند؟ ... 
چه قدر به ظواهر پرداخته ایم؟ و چه قدر از اخلاقیات و اصول بازمانده ایم؟ 
... هزاران هزار هزار غفلت ... .
آن هم در زمانی که گرگ ها با چشمان درنده شان پیرامون ما را گرفته اند.
خدای من! 
نگرانم ... نگران خودم. نگران برادران و خواهرانم.
نگران سرزمینم. نگران امروز و فردا. نگران میراث آقا روح الله!



آخر پاییز شد ، همه دم می زنند از شمردن جوجه ها !!
بشمار ، تعداد دل هایی را که به دست آوردی ...
بشمار ،تعداد لبخند هایی که بر لب دوستانت نشاندی ...
بشمار ، تعداد اشک هایی که از سر شوق و غم ریختی ...
فصل زردی بود ، تو چقدر سبز بودی ؟!
جوجه ها را بعدا با هم میشماریم ...


با مختصر ذوق / قلمدان

سلام
با یا و لام و دال و الف واژه ای بساز               آن واژه ای که چون شب یلدا شود دراز

تسبـیـح وار ریـخـتـه بـر روی دامـنـم               هـر دانه ی انار که در سفره ایست باز

در پناه خدا سالم و پاینده باشید.


ناگفته ها / محسن معتمدی

می شمارم تعداد برادرانی را که شب یلدا در کنارم بودند و زیر یک سقف اما شب یلداهای زیادی گذشته و از محبت آنها محرومم( رحمت و اکبر وشهید ابوالفضل)

می شمارم تک تک مهربانی های پدرم را 
تک تک لحظاتی را که او لذت می برد و قتی میدید 9 پسر و 8 دخترش با بچه هایشان در یک اتاق 40- 50 متری دور هم جمعند
از زمان رفتن آنها می شمارم سالهایی را که آنها رفته اند و از آنها دورم
یا علی

141 / بازی های کودکی...!


بی گمان

تمام بازی های کودکیم

تمرینی

برای

عاشقی های جوانیم

شده است


تا چشم می گذاشتم

در دَم

تشنه می شدم انگار

سر تا پا دلشوره بودم انگار


یاد ندارم

یکبار حتی

تا ده شمرده باشم

از من

در آن باغ پر از شکوفه های انار

تا تو

یک دنیا فاصله می شد


عهد می کردم

تمام آن دنیا را

بگردم

و پیدایت که کردم

با چشم هایم

برایت تعریف کنم که حتی

این چند ثانیه ندیدنت

چه به روز دل کوچکم آورد

و با لبخند کودکانه ام

بگویم

که دیدن صورت ماه ملیحت

شیرین تر از عسل کندوهای باغ پدربزرگ است


این بار 

پیدایت که کردم

قبل از آن که چشمانت 

هوش از سرم ببرد

از تو قولی خواهم گرفت


من این بازی را دوست ندارم ایلیا

این بازی

با دلم سازگار نیست

پزشکان گفته اند

دلشوره برای تپش های قلب کودکان

زجرآور است

جانِ من بیا این بازی را عوض کنیم ایلیا

همین چند دقیقه هم

دلم برایت....

و تو مثل همیشه عهد میکنی

و تو ماه تر از همیشه

لبخند می زنی

و تو مثل همیشه 

با من

تا درخت های انار پدربزرگ می دوی

عقب تر از من

تا مثل همیشه 

دلم نشکند...!

... ادامه دارد!

140 / درس امروز استاد!


ما زنده به دل هایمان هستیم

برای دل خودمان عاشقی می کنیم

معشوقه هایی

در هزارتوی خانه مان پنهان کرده ایم

که نشان هیچ نامحرمی نمی دهیم

برای عاشقی نیاز به مجوز نداریم

هراسی نداریم از 

تمسخرهای عاقلان

بغض های بی انتها

دل های یخ زده


دنیای ما

قشنگ تر از تمام آب ها و آینه هاست

در خود

با خود

بی هراس


عاشقانه آمده ایم

عاشقانه نفس می کشیم

عاشقانه می نویسیم

عاشقانه دل می دهیم

تا اگر خدایی بخواهد

عاشقانه پرواز کنیم!

...ادامه دارد!

نگاشته شده برای "تو" که خود میدانی که کیستی!

139 / دل غمین مدار ابراهیم!

 

     


خون دل می خوری ابراهیم؟

می دانم

آری

از عروج مصطفی گفتن کار هر کسی نیست

نقش مصطفی در کالبد هر کسی نمی گنجد

می دانم که خودت هم می دانی چرا امروز

عروسک ها به مسلخ نیامدند

خدای مصطفی خوش داشت

صحنه ی آخر را خودِ مصطفی بازی کند

مثل روز اول

مثل لحظه ی عروج


ابراهیم خوب من!

قلبت را نگه دار که از تپش نیفتد

پایت را استوارتر کن تا نشکند

نمیخواهم لرزش دستانت را کسی ببیند


ابراهیم خوب من

نامه مرتضی را که یادت هست 

چه عاشقانه برایت نوشت:

تو که در دامنه ی آتشفشان منزل گرفته ای

خوب می دانی در زیر فوران آتش 

چگونه باید زیست!

تو ققنوسی 

که در آتش سوخته ای

خون تو همرنگ آتش است 


برای پرواز چیزی باید درونت بشکند ابراهیم!

باید یقین کنی که در عالم خبری هست


فریبرز نیامد؟

چه غم...؟!

مصطفی خودش در این بزم بی نهایت برایت بازی خواهد کرد

برایت خواهد رقصید

خواهد خواند

دوباره 

اصلا هزار باره

شهید خواهد شد

مگر اصحاب کربلا نخواستند دوباره زنده شوند 

وقتی حسین فریاد «هل من ناصر» سر داد؟

امروز مصطفی دوباره رجعت خواهد کرد


ابراهیم!

ابراهیم خوب ما!

امروز دل همه مان شکست

برای دلت

برای تنهایی هایت

برای غربت مصطفی

برای تمام شهدا

از آن سیزده ساله ها که یک بار مصرفشان خواندند

تا مصطفی 

که سر پول یا هرچیز دیگر

او را فروختند


دل غمین مدار ابراهیم!

به قول سیدمرتضی:

دلم گواه می دهد

هرکس باید خودش باشد نه دیگری

عقل می گوید: این که دیوانگی است

و دلم تأکید می کند

درست است!

دل غمین مدار ابراهیم!

هرکس باید خودش باشد نه دیگری!

یاعلی مددی!

... ادامه دارد!

فریبرز عرب نیا امروز هم سرصحنه «چ» نرفت!

نادر به وصال رسید!

شاید کسی به اندازه او در افشای جنایات صدام بعثی و حامیانش در رسانه‌ها تلاش نکرده باشد.

افشاگری‌ای که با نوعی رویکرد خاص رسانه‌ای همراه بود و همین تلاش‌های بی‌ادعا شاید

«مسکنی» موقت باشد برای دردهای تمام نشدنی‌اش. 

لطفا به این آدرس مراجعه کنید:

تهران / خیابان ستارخان / شهرآرا / خیابان نیایش / بیمارستان حضرت رسول(ص)

طبقه ششم / اتاق ۲ / تخت ۶۰۴. 

اینجا نخلی از نخل‌های سربلند خوزستان چشم انتظار تعارف قطره‌ای معرفت به پاس گذشته است. 


نادر دریابان جانباز خبرنگار خرمشهری در حوزه ی دفاع مقدس درگذشت

دو رکعت نماز شب اول قبر برایش اقامه کنیم!

این پیام را هم اکنون از طرف جناب فرهمند دریافت کردم

اما من می گویم:

نادرجان!

امشب شب نماز خواندن توست

نه نماز خواندن ما

امشب تو

دو رکعت نماز عشق برای شفای دل های ما بخوان!

نادرجان!

شهادتت مبارک!

138 / یکی میخواد باهات حرف بزنه

اول بگویم الان که دارم این متن را مینویسم هنوز قلبم تیر می کشد 

هنوز سردردم ادامه دارد

خودم توصیه کردم به عزیزی که وقتی هنوز آرام نشده ای ننویس 

ولی جنون نگاشتن این سطور نمیگذارد امشب خودم به این توصیه 

عمل کنم

خودم هم نمیدانم این نوشته چه از آب درخواهد آمد نه آغازش برایم معلوم است نه پایانش

حتی نمینویسم که - اگر حوصله ی نوشته های درام را ندارید  -

 بخوانید و نظر محترمتان را بگذارید

فقط مینویسم شاید کمی (ترجیح میدهم این جمله ناتمام بماند)

از آنا نعمتی هیچوقت خوشم نمی آمد

هفته ی قبل خواندم که سرصحنه فیلم «یکی میخواد باهات حرف 

بزنه» دوبار از هوش رفته 

و باخودم قرار گذاشتم که فیلم را ببینم این را بگویم که من بیشتر 

قرارهایم را با خودم می گذارم

یک نکته دیگر اینکه این یک نقد فیلم نیست

امیدوارم این پست را پدر نخواند چون اگر تا حالا شک داشت حتما 

به جنون دخترش یقین پیدامیکند

رفتم ... چیپس و پفک و گل ذرت و موبایل بدترین ظلم به تماشای 

فیلم در سینماست

گوشی باید بی صدا میشد و میرفت ته کیف

انتخاب آنا برای بازی در نقش زنی که یک دختر دارد و از همسرش 

طلاق گرفته عالی بود آنان که با زندگی شخصی او آشنایند 

بیشتر به این نکته واقفند

اصغر فرهادی با انتخاب شهاب حسینی در نقش یک بدبخت فلک زده 

در «جدایی نادر از سیمین» او را در این وادی وارد کرد.

از آن به بعد او را چندین بار در نقش آدم بینوا دیده ایم و انصافا 

از صلابت شخصیتش کم نمیکند.

نمیخواهم فیلم را تعریف کنم

بعضی فیلم ها گیجت می کنند نمی دانی برای چه آمده ای به تماشا ... 

چرا گریه میکنی

فیلم را نمیتوانی حلاجی کنی که حق با چه کسی است یا کی مقصر

اصلا چرا این اتفاق برای داستان افتاد

فقط دلت میخواهد بنشینی ... دل بدهی ...  دیوانه شوی ...  

برسی به اوج ...  بشکنی ...  

بیفتی ...  بلند شوی و میخکوب  شوی

بیزارم از اینکه در ریشه یابی اتفاقات - مثل پیرزن ها - بروم 

سروقت تقاص

حداقل برای قضاوت در مورد داستان فیلم ها دلم نمیخواهد حرفی از تقاص بزنم

همذات پنداری هایم آغاز شده بود

با آنا طلاق گرفتم ... دخترم را بزرگ کردم .. عاشقش شدم 

 محکم شدم ... حواس جمع شدم

وقتی دخترم تصادف کرد ... دویدم .. مبهوت شدم...  نشستم... 

 قلبم درد گرفت ... اشک امانم را برید...  مُــردم

بیخود نیست هرشب بعد از فیلم برداری دوسه ساعت گریه میکرده تا 

خوابش ببرد و بعد از کات دادن هرصحنه انقدر گریه میکرده تا 

از نفس بیفتد و دوبار سر صحنه از هوش رفته است

فیلم ضجه موره های آبکی و الکی نیست که در تلویزیون نشان میدهند

یا از آن نوع که بعضی برای گیشه می سازند

زندگی محض است

به تصویرکشیدن  بعضی از موقعیت های زندگی که انقدر کلافه ات 

درهم گوریده می شود که 

عقلت هم از کار می افتد

عیب سینما این است که مثل خانه نیست

همسرم مرا و دنیای رنگ رنگ مرا می شناسد اوایل از تعجب، 

میماند چه کند

اما دیگر عادت کرده است

تقصیر خودش است روز اول به او گفتم که زندگی با من این خطرات را هم دارد

عیب سینما این است که نمیتوانی داد بکشی نمیتوانی بلند گریه کنی

و برای من که کمتر به اشکهای آرام عادت دارم سخت گذشت

از آنا هیچوقت خوشم نمی آمد ولی ....

خیلی پیش آمده از کسی خوشت نیاید و بعد بشود یکی  از کسانی که 

دوستش داری

مگرنه؟

توصیه نمیکنم فیلم را ببینید یا نبینید 

این سطور را برای دلم نوشتم در حالی که هنوز قلبم درد میکند 

و سرم سنگین است

اما به دیدنش می ارزید

... ادامه دارد!

+ عکس های بیشتر را در ادامه مطلب ببینید!

ادامه نوشته

پای درس استاد

داستان زید و پیامبر

ای زید رازها را فاش مساز

مطلوب خداست که در این دنیا چند روزی پرده ها کنار نرود

تا بندگان آزمایش شوند

تا به خدای ندیده ایمان بیاورند

تا خدا ببیند بندگانش چند مرده حلاجند

در رکاب دویدن یعنی اینکه در قدیم اربابان سواره بوده اند و غلامان از پی آنها می دویده اند

خدا هم می خواهد چند روزی بندگانش در رکابش بدوند


گفتم دل و جان بر سر کارت کردم

هر چیز که داشتم نثارت کردم

گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی
این من بودم که بی‌قرارت کردم


مثنوی خوانی / استاد سیدمحمد راستگو

شنبه ها ساعت 6 / حوزه هنری کاشان

137 / رمل و انار و ایلیا ..!


گفتی:

این جا که آمده ای

می توانی دور از آدم ها

فریاد بزنی

هرچه دوست داری آواز بخوانی

تمام ترس هایت را بریزی روی این رمل های روان!


اما

ایلیای من!

حنجره ام 

یارای فریادزدن نداشت

تو که بهتر می دانی

من می ترسم ایلیا

از راه های نرفته

از رنگ های مبهم آدم ها

از خنده های مرموز نوظهور


تو که بهتر می دانی ایلیا

دل کوچک من

از عهده ی معادلات پیچیده

برنمی آید

مثل اتفاقِ زیبایِ ناگهانیِ دیشب

مه 

- حتی اگر قشنگ ترین عکس های جهان را

نشان دهد - 

خواب و بیداری مرا آشفته می کند!


فریاد نمی زنم ایلیا

حالا که منم

و تو

کنار این آتش و آب و انار

بگذار 

تکیه کنم به مهربانی بی نهایتت

و از تو بخواهم

که مرا در میان مـِــهر مردانه ات 

مأوا دهی

و این جان ناآرام را ...


بگذار آواز ها 

همان ترانه های قدیمی مان باشد

همان «دوستت دارم» ها

همان «با من بمان» ها


تو بهتر می دانی ایلیای من!

هوای مه آلود 

مرا می ترساند

یاد رازآلودگی آدم ها 

یاد دلهره های وقت جدایی ...


فریاد نمی زنم ایلیا

فقط

مرا

در این هوای مه آلود

در این بیابان بی انتهای پرسراب

دریاب

مرا به حال خود مگذار 

ایلیا!


جمعه ... رمل ... آتش ... انار ... ایلیا

... ادامه دارد!

136 / به بهانه روز دانشجو...!


همیشه مهانی های خانه ی تو با همه جا متفاوت است!

وقتی قرار است بچه ها  بیایند پیش تو، می دانند یک فضای رمانتیک با دکوراسیون مخصوص 

و یک پذیرایی رؤیایی انتظارشان را میکشد!

بچه ها حاضرند زحمت کیلومترها راه را به جان بخرند، تا خانه ی تو همدیگر را ببینند!

فنجانی از لبخندِ عشق پهلو

با بشقابی از میوه های نوبرانه ی شوق

و شیرینی خانگی که خودت با مهر برایمان پخته ای!

مهربانیت زبانزد است بانو

بوی غذاهایت مسخ کننده

زن و شوهرها حتما بعد از تمام شدن مهمانیت باهم دعوایشان میشود ...

سر اینکه غذای تو خوشمزه ترین غذایی بوده که خورده اند

پس مجبورند این راز را در دلشان پنهان کنند

و مگر شوهری جرأت دارد این حرف را به زنش بزند؟

مگر تو به نظام خانوادگی دوستانت اهمیت نمیدهی بانو؟

اصلا چه معنی دارد دست پخت تو تا این اندازه عالی باشد؟

چه معنی دارد کنار هر غذایت، سالاد روس درست کنی؟

چه معنی دارد سالاد روســَـت را از شب قبل بخوابانی در مواد؟

چه معنی دارد بین کبابت فلفل دلمه ای بچینی که بچه ها سر خوردنش دعواشان شود؟

چه معنی دارد کنار چایت برشتوک بیاوری سر میز؟

چه معنی دارد سر میز، انقدر غذا و دسر بچینی که نفس مهمانان بند بیاید؟

آن شب همه چیز برای جشن قبولی دکترای همسرت عالی بود!

اگر آقایان نبودند که مدام حرف سیاست بزنند و فقط خودمان بودیم محال بود از آن موسیقی آرام 

و دوست داشتنیمان بگذریم که پس زمینه ی آن شب رؤیایی شود!

آن روز تابستانی، که ما حرم امام رضا (ع)  بودیم و تو زنگ زدی و گفتی: 

تو که کارت فایده ندارد گوشی را بده به پسرهایت  برای «سروش» دعاکنند!

به دلم برات شد امام رضا (ع) دست رد به سینه ی سروش نمیزند!

آن شب همه چیز عالی بود

اما تو بهتر می دانی که یک مهمانی را آمدن بعضی ها می تواند خراب کند همان طور که نیامدنشان!

مدام فکر می کردم من اگر جای تو بودم چه حالی داشتم؟

ولی تو مقاوم تر از این حرف ها بودی که آن شب قشنگ را به خاطر حقارت بعضی ها 

به کام همه تلخ کنی!

صورت مهربانت با لبخندی که یک لحظه کمرنگ نمی شد ماندگارترین تصویری است که از آن شب

از تو بر دلم خواهد ماند!


                               

میدانم سروش خواننده ی همیشگی اما خاموش این سطور است

پس بگذار بابت قبولی دکترایش در رشته ی «فلسفه ی هنر» دوباره حضور انورش تبریک بگویم 

و تبریک ویژه ام بابت داشتن تو باشد که الهه ی پاکی و مهربانی محضی!

...ادامه دارد!


دانشجو موذن جامعه است

 اگر خواب بماند 

نماز امت قضا میشود.

شهید بهشتی

دیالوگهای ماندگار / شب های روشن

135 / اسارت سهم علی محمد شد / قسمت 4

درب ورودی اردوگاه اسرای ایرانی / رمادی عراق

درب ورودی اردوگاه اسرای ایرانی -رمادی عراق


افسر مریض

یک فرمانده اردوگاهی داشتیم خیلی وحشتناک بود. 

انقدر وحشتناک که حتی خود سربازهای عراقی سعی می کردند جلوی چشمش نباشند.

سگی داشت مثلا امروز هوس می کرد سگش را بیندازد به جان افسرها. 

چند سال اول وجود این افسر وحشتناک مشکل روحی بچه ها بود!

هر قسمتی برای خودش زندان جدا داشت افسرها هم قسمتی به عنوان زندان داشتند 

ملاقات آسایشگاه ها با هم ممنوع بود مگر اینکه عیدی چیزی باشد یکی دوساعتی همدیگر را ببینند.

کتک خوردن برای کسی که خودش کتک می خورد زیاد مشکل نیست 

ولی برای کسی که می بیند بیشتر زجرآور است. 

این هم شکنجه جسمی است هم روحی.


شکنجه روحی

مثلا خودم را بگویم سال اول که هنوز زیاد به هوش نبودیم که چه بر سرمان آمده است 

و این قضیه ممکن است تا کی ادامه داشته باشد. معمولی بودیم. اصلا فکر این چیزها نبودیم.

طول که کشید، فکرهایی به سراغ آدم می آید که آدم را سردرگم می کند.

سردردهایی به سراغمان می آمد که چشم ها قرمز می شد همه مان هم همیجور بودیم.

ساعت 11 شب نوار اعصاب می گذاشتند هر آهنگی که خودشان دلشان می خواست پخش میکردند

که نگذارد بخوابی هر شب همین اوضاع بود.

فردا موقع بیدارباش نمی توانستی بخوابی اصلا نمی توانستی داخل باشی.

وقت بیرون باش داخل آسایشگاه بودن ممنوع بود.

به این بیماری های روحی بیماری های جسمی را هم اضافه کنید.

بیماری هایی که به دلیل نبودن دستشویی ایجاد میشد یا بیماری های معمول بدن هرکس...


تنها عامل نگه دارنده

من همه جور آدمی آنجا دیدم با همه دینی و همه سلیقه ای و با همه حزبی ... 

به همین صورتی که الان در کشور هست همان جا هم بود به صورت کوچک تر... 

بودن کسانی که معلوم الحال بودند یعنی در میان اسرا بودند ولی کارشان اذیت کردن بود...

تنها چیزی که این مشکلات را می توانست حل کند خدا بود.

فقط خدا فقط خدا ... 

خدای تنها هم نه ... 

اگر جز خدا ائمه نبودند و توسلات نبود کار خیلی خراب می شد.


تقسیم اسرا به سه قسمت

ما را سه قسمت کرده بودند سپاهی، ارتشی و کسانی که مطیع عراقی ها بودند.

دسته ی سوم مشکلات دو دسته ی اول را نداشتند ولی وضع آنها از نظر روحی خیلی بدتر از ما بود.

چون ما خودمان، خودمان را نگه داشته بودیم، ارتباطمان را با خدا قطع نکرده بودیم...

رابطه مان با ائمه محکم بود، اینها ما را نگه داشته بود وگرنه فکر تحمل کردن این اوضاع برای 

آدم های عادی حتی فکرش هم سخت است در مخیله نمی گنجد. 

الان که فکرش را می کنم خودم می مانم.

دسته ی سوم روانی هایشان بیشتر از ما بود.

سازگاری آسایش نمی آورد.

به نظر من تنها چیزی که امید می داد مقاومت بود و توکل به خدا و ائمه.

کسانی بودند که از لحاظ ایمان خوب بودند ولی یک لحظه غفلت همه چیز را خراب می کرد.


بهترین خاطره

ما چون باهم بودیم شاد بودیم 

حتی از برادر بالاتر دوست بودیم رفیق بودیم.

تمام مراسم مذهبی و ملی و انقلابی برنامه داشتیم با اینکه ممنوع بود.

خیلی مشکلات را همین گفتگوها و برگزاری این مراسم ها برطرف می کرد.


لزوم رهبر در هر جامعه

یکی از چیزهایی که در قسمت ما بود بودن افراد شاخص بود. 

هر جمعی رهبر نداشته باشد کارش به مشکل می خورد.

یکی بود از تهران سپاهی بود و روحانی هم بود موسوی نامی بود باسواد و معتقد بود، تحلیلش 

هم خوب بود که فرد شاخص آسایشگاه ما بود.

بعد از آزادی یک بار در تلویزیون دیدمش دیگر ندیدمش. ایشان را دوسال آخر از پیش ما بردند.


بدترین خاطره

  خود اسارت بد بود 

اسارت برای ساختن ما، خوب بود ولی در کل اسارت خیلی بد است.

بدترین خاطره اسارت، رحلت امام بود.

تلویزیون که نداشتیم هفته ای یکی دوبار داشتیم.

به عراقی ها می گفتیم: تلویزیون نمی خواهیم اما آنها از لج می آوردند. 


فیلم های ساخته شده برای اسرا تا چه حد به واقعیت نزدیک است؟

اگر بیایند از یک اردوگاه یک هفته اش را بازی کنند ملموس تراست. 

اینها که ساخته می شود بیشتر شبیه یک خاطره است.

مثلا اخراجی ها چقدر به واقعیت نزدیک بود؟ 

اینها نمی تواند دروغ باشد هرچند نمی تواند راست هم باشد. 

ولی اخراجی های 2، نتوانست فضا را برساند.

... ادامه دارد!

حمام!



یله داده بود به پشتی


دانه‌های تسبیح سبز رنگش را شماره می‌کرد


و استخاره می‌زد


چه روزی حمام برود، که "سر سیاه زمستون نچاد"؟!


استخاره برای دوشنبه بد آمد.


برای سه شنبه خوب آمد.


چهارشنبه هم میانه.


پرسیدم: میانه بیاید یعنی چی؟


گفت: یعنی فرقی نمی‌کنه برم یا نرم!


تمام دوشنبه را مثل همیشه به صلوات فرستادن و چرخاندن تسبیحش گذراند.


سه شنبه؛ حمام مفصلی کرد. 

صورت گردش توی چهارقد سفید مثل مروارید شده بود.


چهارشنبه مرد.

شعر از: سیدعلی موسوی

134 / تا انتها سکوت...!

ایلیای من!

دیدی سکوت کار خودش را کرد

مرا به سوی تو خواند

کنار تو نشاند

هیزم ها را در اجاق ریخت

خودش چای را برایمان دم کرد

و در آن هوای سرد

هرم داغ نفس های تو را

به من رساند

سرم را روی شانه ات گذاشت

و با انگشتان من

موهای تو را پریشان کرد

 

در این سکوت عاشقانه

زمین ایستاده 

و زمان محو چشمانمان شده

حتی ماه در برکه

از رقص افتاده است...

 

آری سکوت

کار خودش را کرد

 

ایلیای من!

دلم نمی خواهد

این سکوت خوب را

هیچ صدایی بشکند

حتی صدای پای فرشته ای

یا حریر بال پروانه ای

 

فنجان چای

منتظر لب های توست

تا آرزوی بوسیدن تو برآورده شود

و تو

هرچه خاطره ی داغ است

یک نفس سرکشی!

 

اکنون

که کارها ردیف است

من در کنار توأم

و دور از تمام هزاررنگی مردمان جهان

نشسته ایم به عشق

سطرهای نانوشته ی این شعر را

تا انتها

بخوان

البته در سکوت!

... ادامه دارد!

133 / زندگی خصوصی!!!

از آنجایی که به قول خواهرم، بنده طوری نقد فیلم می نویسم که اگر دقایقی از فیلم حذف شده باشد 

یا آن فیلم اصلا اکران نشده باشد، خواننده بیشتر حریص می شود که آن را ببیند

این بار روش نوشتن نقدم را تغییر می دهم و به قول معاون دبیرستانمان «غیرمستقیم غیرمستقیم را

میگویم» 

از این جا به بعدش با خودتان است که فیلم «زندگی خصوصی» را که اجازه ی اکران نگرفت

 ولی سی دیش دست همه هست یا خیلی ها روی فلش دارند ببینید یا نه!

1- فیلم را یکی از دوستان پدرم به دستش رساند

این یعنی اینکه پدرم دوستان ناباب هم دارد و باید بیشتر حواسمان به ایشان باشد!!!

2- پدر بزرگوارم فقط روزهایی که برای برادرم رفته باشیم عروس ببینیم ساعت نه و نیم صبح

از محل کارش به من زنگ می زند تا ببیند عروس را پسندیده ام یا نه و از آنجایی که بنده از نظر

شکل و قیافه، هر دختری را می پسندم ساعت 35 /9 مشغول حرف زدن با مادر است ... 

ولی بعد از اینکه فیلم را به دستم رساند تقریبا هر روز، ساعت نه و نیم به بنده زنگ می زد 

ببیند  فیلم را دیده ام یا نه تا قرار شب را خانه ی خودشان بگذارد جهت صرف آش 

همراه با نقد فیلم!

این یعنی اینکه پدر، نسبت به روزگار جوانیش حتی یک ذره هم عوض نشده و هنوز هم

همان جوان عشق فیلم است و کشف این راز، مرا بیشتر از هر چیز شاد و سرحال کرد.

3- تا اینجا که نقد احوالات پدر محترم بود ... 

«زندگی خصوصی» ساخته محمدحسین فرح بخش است که اجازه ی اکران نگرفت.

این یعنی اینکه اهداف فیلم، مخالف عقاید کسانی است که فکر می کنند تفکر آنها دقیقا همان 

موازین مقدس نظام است.

4- فیلم خیانت روزنامه نگاری است که اصلا عقایدش باری به هر جهت است و فقط تیراژ 

روزنامه برایش اهمیت دارد حتی اگر تیتر درشت روزنامه اش این باشد: 

«امام حسن عسگری اصلا پسری نداشت»

این یعنی اینکه از چنین آدمی هر کاری برمی آید. 

دلیل نمی شود هرکس ریش دارد ریشه هم داشته باشد!

5- فیلم اجازه ی اکران نگرفته است.

این یعنی اینکه بعضی فکر می کنند نباید بگذارند مخاطب فیلم، این راز را بفهمد که هر کس 

شکل حزب اللهی ها بود ممکن است خیانت هم بکند! انگار مردم کورند و کرند و فقط 

منتظرند فیلمی ساخته شود تا آنها همه چیز را بفهمند!

6- فرهاد اصلانی فقط دوسه شب!!! در فراق همسرش!!!! به او خیانت می کند.

اگر شمایی که این متن را می خوانید زن هستید و حساس هم هستید و اگر شوهرتان 

یک زاویه ی 2 درجه گردنش را به طرف زنی غیر از شما بچرخاند چشمانش را 

درمیآورید  تا عبرتی برای آیندگان باشد، به شما توصیه می کنم به هیچ عنوان فیلم را نبینید و به همان رفتار مسالمت آمیز با همسر بیچاره تان ادامه دهید... 

آخرهمسر بیچاره ی شما، چه گناهی کرده که باید تقاص خیانت فرهاد اصلانی به لعیا 

زنگنه را هم او پس بدهد!!!!؟؟

 

7- تنفرآمیزترین صحنه فیلم، به هم ریختن تختخواب و ریختن تمام غذاها در سطل زباله است 

برای اینکه زن مطمئن شود مردش در خانه خوابیده است و تمام غذاهایی را که همسرش درست 

کرده که او کو... ببخشید میل کند، نوش جان!!! کرده است.

8- همچنان هانیه توسلی نقش زیگیل را بازی می کند. زنی که در زندگی مردی وارد می شود 

و همه اوضاع را به هم می ریزد. مثل نقشش در سریال میوه ممنوعه که آقایان محترم بعد از

افطار و عبادات ماه رمضان، شش دنگ حواسشان به سریال بود که ببیند آخرش در پیشگاه 

خداوند باریتعالی، با رعایت موازین عدالت بین زوجه های متعدد! با طرح «اقدس بیار هستی

ببر» موافقت میشود یا نه!؟

9- بی تدبیرترین صحنه فیلم، کشتن و آتش زدن هانیه توسلی توسط فرهاد اصلانی است.

این یعنی اینکه اگر کشتن و آتش زدن آدم ها مخصوصا زنها!!! به همین راحتی بود، دیگر 

جامعه ی امروزی ما با معضل چند برابر بودن خانمها نسبت به آقایان محترم مواجه نبود. 

هر مرد، زنی را چند روزی، مورد استفاده قرار می داد و بعد که زن حقش را میخواست

سوار ماشینش می کرد و با اسلحه ای که صداخفه کن هم دارد خلاصش می فرمود 

و بعد هم با  یک گالن بنزین آتشش می زد و هیچکس هم نمی فهمید!!!

10 - فیلم ساختار سینمایی جذابی نداره و از نظر رتبه بندی های سینمایی، سخیف به شمار می آید!

11- بعضی کارگردان ها معنی «فیلم باز» را اشتباه فهمیده اند و فکر می کنند 

اگر فیلمشان را بی سروته بسازند کلاسش بالاتر است و امتیاز بهتری می گیرد!

12- جناب اقای محمدحسین فرح بخش شانس آورد که فیلمش اکران نشد چون 

در صورت اکران چنین استقبالی از فیلم نمی شد. ولی از آنجا که «الانسان حریص علی مامنع» 

است و بنده فکرمیکنم ایرانی ها حریص ترند به آنچه از آن منع می شوند، فیلم آقای فرح بخش هم 

شامل این حدیث شد.

حالا اختیار با خودتان است که فیلم را ببینید یا نه!

http://www.seemorgh.com/uploads/1390/10/14-_caffecinema.com_.jpg

... ادامه دارد!

لال از دنیا نری در رسانه ملی و صدور به سایر رسانه​های ملی!

 


برای اینکه بعد از دویست سال زندگی

لال از دنیا نروید 

اگر مایلید این مطلب را در قسمت کاریکاتور خبرآنلاین بخوانید!!!


لال از دنیا نری در رسانه ملی و صدور به سایر رسانه​های ملی 

132 / اسارت سهم علی محمد شد / قسمت 3

 

وضوی عشق


ورود به اردوگاه

ایفاهای مخصوصشان را آوردند که حصارکشی بود که بیرونش پیدا نباشد.

صبح حرکت کردیم غروب رسیدیم اردوگاه شماره ی 8 عنبر.

بعد دیدیم نفراتی غیر از ما هم هستند که رسیده اند اردوگاه.

تقریبا 40 نفر بودیم که وارد اردوگاه شدیم.

اردوگاه ها ساخت روسیه بود دو طبقه روی هم که محل خواب سربازان عراقی

بود و حالا شده بود مال اسرا.

آسایشگاهی به وسعت 6 در 15 داخل خودش هم هیچ امکاتی نداشت.

در واقع اردوگاه ما یک پادگان بود بعدها متوجه شدیم کنارمان اردوگاهی

است به نام الرمانی.

4 تا اردوگاه حدود 1200 نفری در این پادگان به این بزرگی درست شده است.

یکی از آسایشگاه ها بیمارستان بود.

هشتصد نفری در اردوگاه بود آنها را داخل باش زدند ما را آوردند.


سقایی که چهلمش گذشته بود

وقتی در محوطه نشستیم یک آقایی آب می داد به ما... 

به بهانه ی آب دادن آمده بود که اسرای جدید را ببیند و خبری کسب کند ...

آقای حمزه ای از بچه های بیدگل، از من پرسید: این آقا رو می شناسی؟ 

این همان کسی است که قبل از اینکه بیاییم چهلمش را گرفتند. 

من در مراسم چهلم این آقا بوده ام. ایشان آقای کریمی بود از بچه های آران.

اول جنگ این طور بود که وقتی کسی دیر می آمد قبری برایش می کندند و 

برایش یادبودی می گرفتند. 

بعضی وقت ها هم ممکن بود جنازه ی را اشتباه آورده بودند.

الان که سال 1391 هستیم هنوز هم آقای کریمی با عزت و احترام زنده اند!

 گفتند آنها که مجروحند بروند بیمارستان!

آنروز نرفتم بیمارستان می خواستم بروم داخل پادگان ببینم چه خبر است.

وارد آسایشگاه شدیم حدود 40 نفر بودیم با حدود 20 نفر که قبل از ما 

در آسایشگاه بودند شدیم شصت نفر.

می خندد ... می گوید: دیگر رسمی شدیم با امکانات اولیه ای که به ما دادند.


کارهای روزانه ی اسرا

صبح ساعت 7 – 8 که در را باز می کردند می توانستیم دستشویی برویم تا ظهر.

عصر هم دو ساعت آزادباش بود بعد می رفت تا فردا صبح.

برای این 14 – 15 ساعت بچه ها کنار آسایشگاه جایی را درست کرده 

بودند دورش را پتو کشیده بودند برای دستشویی...

شیر آب هم نداشت سطل های آبی بود برای دست شستن و کوزه های قدیمی

بود که عراقی ها به آن میگفتند: خمبنه.

اردوگاه ما سه قسمت داشت.

دو طبقه بود 4 تا آسایشگاه پایین 4 تا بالا جمعا 24 اردوگاه. 

برای این 24 آسایشگاه شش هفت تا دستشویی داشت.


آسایشگاه ما 40 نفره بود البته بستگی داشت به آمد و شد اسرا.

بعضی وقت ها به 70 نفر هم می رسید وقتی 70 نفر می شدیم.

فقط جا به اندازه ای داشتیم که کنار هم بخوابیم یعنی اگر نصف شب کسی

میخواست از ته آسایشگاه برود دم در آب بخورد پای همه را لگد میکرد.

اردوگاه ما حالت قرنطیه داشت. 

یعنی بیشتر اسرا را اول می آوردند آسایشگاه ما. مخصوصا چند سال اول.

مجروحان را که قطعا می آوردند آسایشگاه ما ...

چون اردوگاه ما بیمارستان داشت افسران که قطعا آسایشگاه ما بودند.


از تعداد اردوگاه های عراق می پرسیم.

عراق تقریبا 12 – 13 تا اردوگاه داشت.

مجموع اسرا را تا 45000 نفر معرفی می کنند.

ایران حداقل دوبرابر عراق اسیر داشت.


کربلا می رویم ولی نه به هر قیمت

تبلیغات هم بود بعضی کارها را برای تبلیغ می کردند. 

وقتی کربلا آزاد شد، عده ی محدودی رفتند. 

گفتیم:می خواهیم برویم کربلا ولی نه اینکه وسیله ای باشیم برای تبلیغ عراق!

فقط کسانی می رفتند که زیاد با خودشان درگیری فکری نداشتند.


قلم حکم گلوله داشت!

از سرگرمی های اسرا می پرسیم. 

حاج علی محمد جواب می دهد من هشت سال و نیم اسیر بودم پنج سالش را 

به یقین می گویم که قلم حکم گلوله داشت.

چون ما ثبت نام شده بودیم صلیب که می آمد یکی دوتا نامه به ما می داد که

با خانواده هایمان ارتباط داشته باشیم.


صلیب سرخ

اوایل صلیب سرخ، ماهی یک بار می آمد بعدها 40 روز یک باربعد دوماه 

بعضی وقت ها هم تا سه ماه طول می کشید تا بیاید. 

قاعدتا عراقی ها نمی گذاشتند بیاید.


سانسور نامه ها

معمولا نامه ها باید میرفت بغداد سانسور میشد و بعد به ایران فرستاده میشد.

یک نامه ی فوری هم بود که اعلام اسارت به خانواده بود و نیازی به 

سانسور نداشت و سریع به خانواده ها ارسال می شد.

نامه کمی کوچک تر از کاغذ معمولی دفتر بود و دو قسم بالا و پایین داشت.

بالا را ما مینوشتیم و پایین را خانواده جواب می دادند و دوباره نامه 

برمیگشت پیش خودمان.

نامه ها محدودیت داشت و جا نبود که دوسه کاغذ هرچه دلت خواست بنویسی.

... ادامه دارد!

131 / تآتری که برای گروه "قاصدک" نوشته شد!


این روز ها دلم خیلی برای بچه های تآترم تنگ میشود

روزهای پاییزی سال های قبل، روزهای آغاز تمریناتمان بود

شیطنت بچه های پرشور و حال، زنده ام می کرد

و شوق جوانی را دوباره در رگ و پوستم می دواند.

تآتری را نوشتم که اجرا نشد به فکرم رسید در وبلاگ برایتان بگذارم 

تا هرکه دلش خواست 

اگر سبک کار و دیالوگ را پسندید استفاده کند!

تآتر به صورت طنز نوشته شده است

چگونگی اجرا را زیاد توضیح نداده ام 

تا بازیگر تا جایی که می تواند از استعداد ذاتی خودش بهره ببرد 

در صورتی که از عهده ی صحیح اجرا بر نمی آمد

 سر تمرین، حالت ها توضیح داده میشد.

متن تآتر در ادامه مطلب است.


فقط خبر اجرایش را به من بدهید تا به شوق برپایی تآترتان جان بگیرم!

... ادامه دارد!

ادامه نوشته

راوی علی کوچولو هم ترکمان کرد!

فهیمه راستکار همسر نجف دریابندری درگذشت!

او لیسانس خود را در رشته زبان فرانسه گرفت .

بازی در تئاتر و فعالیت در دوبله را از نیمه دهه 1330 آغاز کرد. 

همچنین کار در سینما را از سال 1352 با فیلم «مغول‌ها» به کارگردانی پرویز کیمیاوی آغاز کرد. 

بازی در فیلم‌هایی چون «گیس بریده»، «پابرهنه در بهشت»، «ستاره‌ها 3: ستاره بود»، «رازها»، 

«دختری به نام تندر»، «روانی»، «زن شرقی»، «الو!الو! من جوجوام»، «مرغ و همسایه»، 

«عشق و مرگ»، «جهیزیه ای برای رباب»، «محموله»، «ترنج»، «شیر سنگی»، «خط پایان» و 

«آقای هیروگلیف» از فعالیت‌های سینمایی اوست. 

او از نسل اول دوبله ایران است که دوبله را در ایتالیا شروع کردند

و از سال ١٣٢٨ تا ١٣٤٢ را در همین کشور به دوبله گذراندند. 

دوبله برخی از شخصیت‌های خاطره‌انگیز سریال‌های تلویزیونی از جمله گویندگی در نقش اوشین در 

سریال ژاپنی سال‌های دور از خانه و در نقش خانم مارپل 

و یا راوی سریال علی کوچولو در سال‌های دهه شصت و بخش‌های نخست فیلم هری پاتر،

از دیگر فعالیت‌های اوست که او را در قامت دوبلوری صاحب سبک قرار داد.

نجف دریابندری مترجم صاحبنام همسر او است و آن دو با همکاری محمد زهرایی، مدیر نشر کارنامه

 کتاب دوجلدی "کتاب مستطاب آشپزی " را تدوین و تالیف کردند که از جمله آثار ماندگار در فرهنگ

 خورد و خوراک و آشامیدنی به شمار می‌رود که سهمی مهم در معرفی ایران به عنوان یکی از

 کشورهای صاحب مکتب آشپزی دنیا داشته است. 

فهیمه راستگار در چند سال آخر عمرش به بیماری آلزایمر دچار شد و عصر روز ٢ آذر سال ١٣٩١ 

و در سن ٨٠ سالگی در منزل مسکونی اش درگذشت.

روحش شاد و جایش سبز!

از ماه‌های سال, محرّم که محشر است...

شعری خواندم از مژگان عباسلوی عزیزم...  آنقدر زیبا بود که دلم نیامد نخوانیدش

بک گراند | والپیپر | بک گراند زیبا | والپیپر زیبا | عاشورا | بک گراند عاشورا | تصویر زمینه عاشورا | والپیپر عاشورا | عکس عاشورا | عکس های عزاداری | بنر عزاداری | بنر عاشورا  |عاشورا طرح قدیم | عکس با کیفیت عاشورا | تصویر با کیفیت عاشورا | تاسوعا | عکس تاسوعا | امام حسین | محرم | بک گراند محرم | بک گراند امام حسین | بکگراند محرم | بکگراند امام حسین | عکس امام حسین | تصویر امام حسین |زیارت عاشورا


در چشم باد، لاله گل پرپرش خوش است

خورشید، روز واقعه خاکسترش خوش است

از باغ‌ها شنیده‌ام این را که عطر یاس
گاهی نه پشت پنجره، لای درَش خوش است


دریا همیشه حاصل امواج کوچک است
یعنی علی به بودن با اصغرش خوش است

در راه عشق دل نه فقط سر سپرده‌ باش!
حتی حسین پیش خدا بی‌سرش خوش است

جایی که ماه همسفر آب می‌شود
دل‌ها به آب نه که به آب‌آورش خوش است

جایی که پیش‌مرگ پدر می‌شود پسر
اولاد هم نبیره‌ی پیغمبرش خوش است

عالم شبیه آن لب و دندان ندیده‌است
لبخند هم میانه‌ی تشت زرَش خوش است!

این خون سرخ اوست که تاریخ زنده‌ است
این شاهنامه نیست ولی آخرش خوش است:

اندوه سال‌های پسر را گریستن،
سر بر سپید پیرهن مادرش خوش است

از ماه‌های سال, محرّم که محشر است!
از «روز»های سال ولی «محشر»ش خوش است

130 / اسارت سهم علی محمد شد / قسمت 2



استقبال روز اول در خط مقدم

علی محمد از استقبال عالی روز اول می گوید.

یک بچه ی 14 ساله ی شهری وقتی برای اولین بار صدای موشک های عراقی را 

میشنود چه حالی می شود؟ 

وقتی برای اولین بار زمین زیر پایش می لرزد... 

وقتی برای اولین بار هواپیمای نظامی می بیند که بمب می ریزد روی سرشان...؟

می گوید: بستان تقریبا سه ماه قبل از رفتن ما آزاد شده بود.

شبانه وارد روستای پل سابله شدیم. صبح فردایش که 22 بهمن بود صدام احتمال حمله ی

ایران را می داد پیش دستی کرده بود ... برای نماز که بیدارشدیم صدای بمب می آمد 

تا حالا از این صداها نشنیده بودیم زلزله دیده بودیم اما این لرزش زمین برایمان تازه بود

می خندد ... باخودم گفتم: 

اینجا هنوز خودِ جبهه نیست اینطورست پس خودش دیگر چه جوری است؟

می خندد.. این از استقبال عالی روز اول

این منطقه تا خود خط دوسه کیلومتری فاصله داشت.

شب ساعت 12 ما را سوار ایفا کردند رفتیم به سوی تنگه چزابه. ساعت دو و سه نیمه

شب رسیدیم منطقه و اضافه شدیم به نیروهایی که در آنجا بودند ... دستور حمله دادند.

بعدها متوجه شدیم حمله ای که از جانب ما شده است با موفقیت همراه نبوده است.

می پرسیم: عملیات بود؟

- : نه! شاید قرار بود عراقی ها توسط ما سرگرم شوند تا بچه ها در جایی مهمتر کار

مهمتری انجام دهند. حمله از سه طرف بود لی قسمت ما نانوفق بود.

علی محمد همانجا مجروح می شود تیری به بازوی دست راستش می خورد

و استخوان های دستش را خرد می کند و از هوش می رود تا صبح که به هوش می آید

می بیند عراقی ها بالای سرشان هستند و اسارت سهم علی محمد شده است.

می پرسیم رفتار عراقی ها با شما چگونه بود؟

می گوید: اوایل جنگ عراقی ها خودشان را مسلط بر جنگ می دانستند

درصورتی که ایران بستان را  آزاد کرده بود و حصر آبادان هم بود 

و کشته ی زیادی هم از عراقی ها گرفته بود ... 

بنابراین کینه ی شدیدی هم از آنها که در بستان اسیر شده بودند داشتند

اما چون دستور داشتند اسیر از ایرانی ها بگیرند ولی زیاد رفتارشان با اسرا بد نبود.


هفته اول اسارت در بهداری نظامی

مجروح ها را بردند بهداری نظامی در شهر الاماره ... یک هفته ای ما را نگه داشتند و

نهایتا یک آتل بستند ... چند روز بعد، ظهر بعد از ناهار میزی جلویم گذاشتند و گفتند:

میخواهیم استخوان های شکسته ی دستت را دربیاوریم دورش را دوسه تا آمپول زدند و

استخوان ها را بیرون آوردند ... گچ هم نگرفتند فقط یک آتل بستند ... همین!

می خندد ... به همین راحتی!


ورود به زندان

بعد ما را بردند زندان بغداد ... حدود 15 نفری بودیم و یکی دو نفر از مجرمان خودشان

هم با ما بودند نمی دانستیم کی هستند ولی حواسمان بود حرفی نزنیم شاید نفوذی باشند.

عراقی ها در ابتدای ورود ما اذیت خاصی نمی کردند.

در بازجویی هرچه می پرسیدند میگفتیم نمیدانم.


این ذکاوت خاص را از کجا آورده بودید؟

می پرسیم: این ذکاوت خاص، مال بچه های آن دوره زمان بود یا... 

چه بود ماجرا که انقدر فهم و درکتان بالا بود؟

می خندد ... جواب می دهد: نه! اصلا ربطی به ذکاوت آدم های خاص ندارد. 


آن کسی که در دل ما می اندازد که راهش را برویم 

خودش باید بقیه ی ماجرا را درست کند ... 

من این وسط هیچ کاره ام!


روز دوم سوم اسارت بود که از رادیو فارسی عراق آمدند مصاحبه ای کردند که قبلش

تنظیم می شد که چه می خواهی بگویی فقط می توانستی خودت را معرفی کنی

شهرت را بگویی و محل اسارتت را و یک پیام کوتاه به خانواده ات بدهی.

اتفاقا پسرعمویم مصاحبه را گوش  کرده بود و تصادفا ضبط کرده بود و به خانواده ام

اطلاع داده بود!

اینجا دیگر با بیمارستان فرق داشت...

اینجا زندان بود این ده روز در زندان نه از آمپولی خبر بود نه از پانسمانی

در بینمان جوانی عراقی از مجرمان خودشان بود جوانی که بچه های ایران را اذیت میکرد

با کینه هم اذیت می کرد. هروقت بچه ها درحال استراحت بودند مخصوصا آخر شب

که وقت خواب بود با کفش قیصریش وسط اتاق قدم می زد. 

یکی از بچه های ما مجروح بود تیر خورده بود روی پایش. این جوان عراقی 

کفش میخ دارش را گذاشته بود روی پای این مجروح.

این اتفاق شبی افتاد که فردایش قرار بود بیایند با ما مصاحبه کنند.

قبلش افسر اطلاعاتی آمد و گفت باید حتما مصاحبه کنید و شروع کرد به زبان ریختن 

که شما مهمان ما هستید و من  در خدمتتان هستم و هر درخواستی دارید بگویید.

یکی از بچه ها از فرصت استفاده ی کامل را برد گفت این جوان عراقی پایش را 

گذاشته روی پای مجروح یکی از بچه های ما!

آن جوان را بردند و یک گوش مالی حسابیش دادند که دیگر هیچ آزار و اذیتی نکرد.


وضعیت نظافت چگونه بود؟

دستشویی روزی یکی دوبار می بردند صبح و غروب. ساعت هم می گذاشتند یک دقیقه 

وقت داشتی وگرنه در را خرد می کردند...

حمام که نبود ظرفهای غذایشان چیزی بود به نام غــُــصعه مثل سینی است ولی لبه دار

دوتا دسته داشت آلومینیوم بود صبح بود آشی را در آن ریخته بودند.

آش مخصوص ارتش بود آوردند با نفری یک تکه ی کوچک نان ساندویچی.

حالا با دست و بال خونی و کثیف باید صبحانه می خوردیم

اصلا نمیتوانستم بخورم ... 

نخوردیم گفتیم شاید غذای ظهر بهتر باشد.

ظهر شد دوباره همان سینی بود برنج ریخته بودند آبگوشت هم ریخته بودند روی برنج،

بدون قاشق گفتند همین است.

گاهی وقت ها بود که همین غذا هم خیلی آبکی می شد حتی با قاشق نمی توانستی بخوری 

باید در لیوان می ریختی می خوردی شام هم همان آبگوشت ظهر بود با نصف نان.


... ادامه دارد!

129 / و اسارت سهم علی محمد شد / قسمت 1

السلام علیک یا سیدالساجدین

فرق است میان سیر و سفر تن با سیر و سیاحت روح

و ما را به سیر و سیاحت جان فراخوانده بود خدایی که برایمان آستین بالا زده بود

مقابلش که نشستیم انگار دریایی بود که آرامشش، تو را تا اوج می رساند

و لب که باز کرد صدای بال فرشتگان را در کلامش می شنیدی

علی محمد شاگرد جوشکاری حاج عباس رزاق زاده است که اتوبوسی از رزمندگان از مقابل چشمش عازم جبهه اند.

دل که می لرزد دیگر اختیار دست صاحب خانه نیست 

و دل علی محمد لرزیده بود.

پدر عاشق پسر است و مادر یک لحظه فراق دلبندش را تاب نمی آورد 

اما در برابر حرف امام و اراده ی مصمم علی محمد چه می توان گفت؟

او 14 ساله است و دست در شناسنامه بردن تنها راه اعزام.

می گوید: 

جنگ بد است اما وقتی پیش آمد کوتاهی کردن در جنگ بد است.


می پرسیم: یک بچه 14 ساله چگونه می شود که برای جبهه پرپرمیزند؟

آیا فضای فرهنگی آن زمان شما را آماده کرده بود؟

آیا به قول امروزی ها جوگیر شده بودید؟

آیا یک بچه 14 ساله چون آینده نگریش خوب نیست و چون فکرش را 

نمیکند که برایش چه پیش خواهد آمد می رود جبهه؟

پس ترس از مرگ کجای این معرکه است؟

می گوید: کسی ما را آماده نکرده بود شهدا که می آمدند آماده می شدیم.

جوگیرشدن در کار نیست چون اگر رفتن یک 14 ساله از روی احساسات

باشد ترس از مرگ مانع رفتن می شود.

چه بسا 12 ساله هایی داشتیم که طوری جواب عراقی ها را میداد که ما 

جرأت نمی کردیم در کنارش پیرمردی بود که موقع امتحان کم می آورد. 

او که از روی احساس نیامده بود جنگ اما از آزمایش پیروز درنمی آمد. 

خدایی که رفتن به جبهه را به دل می اندازد. 


مهمتر از همه اینکه راه هم راه حق بود. 

خدا خودش همه ی راه ها را باز میکند 

چون یکی از صفات خدا، مسبب الاسباب بودن است.


اعزام

آموزش را در اهواز در حد ابتدایی گذراندیم شاید در حدود بیست روز.

بعد از آموزش ما را بردند ورزشگاهی در بستان که اسمش را یادم نمی آید.

خیلی ها برای رفتن منتظر بودند ولی محدودیت داشتیم از نظر سلاح.

سلاح نبود کم بود.

می خندد... من کمک تیربارچی بودم ولی تیربارچیمان سلاح نداشت.

به ما گفته بودند: وقتی رفتید جبهه عراقی ها که کشته می شوند اسلحه دارند شما سلاحشان را بردارید و از آن استفاده کنید.

اسلحه هایی که به ما دادند تقریبا ضایعات بود. 

گفتند: بروید با نفت بشویید و سمباده بکشید تا قابل استفاده شود.

تیر می خواستیم که اسلحه ها را امتحان کنیم ولی تیر هم نبود.

بچه ها ولی آرام و قرار نداشتند در گشت و گذار در اطراف ورزشگاه سر پوتینی عراقی را روی خاک دیدند. 

فهمیدند جنازه ی عراقی است پس اسلحه داشت مهمات هم داشت بچه ها برداشتند و اسلحه هایشان را با آن امتحان می کردند. 

فرمانده ها تعجب کردند گفتند: ما که تیر به شما نداده ایم صدای شلیک از کجا می آید؟

کم کم موضوع را فهمیدند.

از آن به بعد جستجوی بچه ها تحت نظارت فرماندهان بود. 

جستجویی که با یک سر پوتین شروع شد کم کم سنگری پیدا کردیم که خراب شده بود و فهمیدند سنگر مهمات است.

بعد از هشت روز چهارصد پانصد نفری که آنجا بودیم مهمات داشتیم به علاوه دوسه اتاق را پر از مهمات پرکردند و رفتیم برای خط.

می خندد ... می گوید: ولی آخرش آن تیربار پیدا نشد به جایش یک کلاش پیداکردند به تیربارچی دادند.

خدای من! یعنی وقتی می شنویم که ما با دست خالی در مقابل دنیایی ایستاده ایم افسانه نیست...!


*********************

مصاحبه با جناب آقای «حاج علی محمد همایی پور» آزاده ای که هشت سال و نیم 

از بهترین سال های عمرش

 را برای آزادی من و تو در زندان های عراق سپری کرد

او در شهر ما نفس می کشد

برای خودش دریایی است به وسعت بی نهایت

 شاید بارها از کنارش رد شده باشی اما ندانی که این بزرگ مرد چقدر به گردنت حق دارد

هرچند خودش هیچ ادعایی ندارد

انقدر متواضع و خاکی است که انگشت به دهان می مانی از این همه خضوع

چاپ شده در قدس آنلاین

به تاریخ 6 / 9 / 1391

مصادف با 11 محرم 1434 / روز تجلیل از مقام اسرا

...ادامه دارد!

اگر مایلید خلاصه مصاحبه را در اینجا بخوانید!

مهربانیت می کشد ما را از خجالت حسین (ع)!

چهل حديث کربلا


همه ی درست کاران به ما رشک برند

تنها گناه کاران می دانند 

اشک بر حسین 

و امید به مهربانی حسین 

و دلبسته شدن به بخشیده شدن حر

و فراخواندن زهیر

و غلامی جون

چه حالی دارد؟


همه ی در ست کاران به ما رشک برند

ما گناه کاران می دانیم 

حسین کیست؟

و تنها حسین می داند

ما چه حالی داریم!

***

از تو ممنونم 

نکردی جوابم

با حال خرابم

تو جمع گداها

تو کردی حسابم

برای شنیدنش اینجا کلیک کنید!

التماس دعا برای ظهور!

128 / آقا خودمانیم ...!


دیگر به بزرگی خودت ببخش آقا!

امشب برایت سنگ تمام گذاشتیم

در این هوای سرد

دوسه ساعت راه رفتیم و زنجیر زدیم

و بر سینه کوبیدیم

 

اگر ممکن است

اجر ما را زودتر بده برویم

طبل زنان

کتفشان درد گرفته است

و علامت کشان کمرشان راست نمی شود

هرچند جلوی رقبا کم نمی آورند

 

می دانی آقا

اگر خوب بخواهی بدانی

کمی دیر هم شده است

گشنه مان که هست

تازه مانده ایم فردا صبح

کارخانه را چه کنیم؟

 

البت خواب امشبمان که حرام شد

ولی کلا خوب بود

خیلی ها را دیدیم

کلی با ســِــدحسن - رفیق بچگی هایمان - گپ زدیم

و از خیلی ها هم سوتی گرفتیم برای پاتوق همیشگی مان با رفقا

بالاخره آدم

باید توی جمع

حرفی برای گفتن داشته باشد

 

آقا فقط لطف کن

جان مادرت

همه مان را زود تر حاجت رواکن!

آخر

حاج نصرت دلش می خواهد باز هم برود آن ورِ آب

ولی وضع مالیش کمی – فقط کمی – بهم ریخته است

دختر مش رحیم بچه دار نمی شود

و برادر شــِــخ رضا را هم با دکتری

هیچ جا استخدامش نمی کنند

گویا خطش با خط بعضی ها فرق می کند

ما که از این چیزها سر درنمی آوریم

ولی تو که خوب همه چیز را می دانی

برایش معجزه ای کن!

 

آقا خودمانیم

امشب خیلی برایت مایه گذاشتیم

هیئتمان از هیئت حاج رسول

کلی بزرگ تر بود

طبل و دهل هایمان هم بیشتر

تازه مداحمان هم

یک ساعت و نیم بیشتر از آنها برایت خواند

البته پولش هم

پیش حاج رضا

محفوظ است


آقای تشنه لب

حاجت همه را بده

مخصوصا حاجت این آقاولی را

که دلش از دست مداح شکسته است

بابت فریادی که بر سرش کشیده

بابت پذیرایی امشب

که خورشت قیمه است

و حنجره ی مداح را خراب می کند


حتی حاجت این آرش را

که عاشق آن دختر خوش تراشِ پالتوقهوه ای

با چکمه های پاشنه بلندِ ساق دار

شده است


تا یادم نرفته بگویم

زنِ همسایه مان هم سرطان دارد

به خاطر شوهرش هم که شده شفایش بده

تا از بی زنی نجات پیدا کند

خودت که می دانی

غیبت نباشد

طفلک دوسه سال است

از یک زنِ درست و درمان محروم است بنده خدا

 

آقا می بخشید ... اگر می شود

ما زودتر برویم

از شما چه پنهان

قرار است امشب شبکه ی سه

بعد ِ مدتها

یک فوتبالِ مــَــشت پخش کند

با بچه ها شرط گذاشته ایم سرِ برد و باخت

هرچند ردخور ندارد خودم شرط را می برم

 شام هیئت را هم که خوردیم

دَمِ حاج ناصر گرم

غذای توپی بود

 

خوب آقا اگر اجازه دهی

رفع زحمت کنیم

فقط یک چیز آقا

چون گرم حرف زدن بودیم

نفهمیدم ملای محل چرا گفت:

تو برای اثبات این جمله به کربلا رفته ای

«مردم بنده ی دنیایند

هرجا که به نفعشان باشد از دین بهره می برند ....»

بی خیال

البت مهم نیست بعدها اگر یادم باشد 

روی این جمله فکر میکنم

ما که ارادتمان را به تو ثابت کردیم

با اجازه!

انا مظلوم حسین-مداحی نزار القطری

...ادامه دارد!


+ هرگونه تشابه اسمی کاملا تصادفی است!

دلتنگم...

 

 

دل تنگم ...
مثل مادر بی سوادی که
دلش هوای بچه اش را کرده
ولی بلد نیست
شماره اش را بگیرد ...