
استقبال روز اول در خط مقدم
علی محمد از استقبال عالی روز اول می گوید.
یک بچه ی 14 ساله ی شهری وقتی برای اولین بار صدای موشک های عراقی را
میشنود چه حالی می شود؟
وقتی برای اولین بار زمین زیر پایش می لرزد...
وقتی برای اولین بار هواپیمای نظامی می بیند که بمب می ریزد روی سرشان...؟
می گوید: بستان تقریبا سه ماه قبل از رفتن ما آزاد شده بود.
شبانه وارد روستای پل سابله شدیم. صبح فردایش که 22 بهمن بود صدام احتمال حمله ی
ایران را می داد پیش دستی کرده بود ... برای نماز که بیدارشدیم صدای بمب می آمد
تا حالا از این صداها نشنیده بودیم زلزله دیده بودیم اما این لرزش زمین برایمان تازه بود
می خندد ... باخودم گفتم:
اینجا هنوز خودِ جبهه نیست اینطورست پس خودش دیگر چه جوری است؟
می خندد.. این از استقبال عالی روز اول
این منطقه تا خود خط دوسه کیلومتری فاصله داشت.
شب ساعت 12 ما را سوار ایفا کردند رفتیم به سوی تنگه چزابه. ساعت دو و سه نیمه
شب رسیدیم منطقه و اضافه شدیم به نیروهایی که در آنجا بودند ... دستور حمله دادند.
بعدها متوجه شدیم حمله ای که از جانب ما شده است با موفقیت همراه نبوده است.
می پرسیم: عملیات بود؟
- : نه! شاید قرار بود عراقی ها توسط ما سرگرم شوند تا بچه ها در جایی مهمتر کار
مهمتری انجام دهند. حمله از سه طرف بود لی قسمت ما نانوفق بود.
علی محمد همانجا مجروح می شود تیری به بازوی دست راستش می خورد
و استخوان های دستش را خرد می کند و از هوش می رود تا صبح که به هوش می آید
می بیند عراقی ها بالای سرشان هستند و اسارت سهم علی محمد شده است.
می پرسیم رفتار عراقی ها با شما چگونه بود؟
می گوید: اوایل جنگ عراقی ها خودشان را مسلط بر جنگ می دانستند
درصورتی که ایران بستان را آزاد کرده بود و حصر آبادان هم بود
و کشته ی زیادی هم از عراقی ها گرفته بود ...
بنابراین کینه ی شدیدی هم از آنها که در بستان اسیر شده بودند داشتند
اما چون دستور داشتند اسیر از ایرانی ها بگیرند ولی زیاد رفتارشان با اسرا بد نبود.
هفته اول اسارت در بهداری نظامی
مجروح ها را بردند بهداری نظامی در شهر الاماره ... یک هفته ای ما را نگه داشتند و
نهایتا یک آتل بستند ... چند روز بعد، ظهر بعد از ناهار میزی جلویم گذاشتند و گفتند:
میخواهیم استخوان های شکسته ی دستت را دربیاوریم دورش را دوسه تا آمپول زدند و
استخوان ها را بیرون آوردند ... گچ هم نگرفتند فقط یک آتل بستند ... همین!
می خندد ... به همین راحتی!
ورود به زندان
بعد ما را بردند زندان بغداد ... حدود 15 نفری بودیم و یکی دو نفر از مجرمان خودشان
هم با ما بودند نمی دانستیم کی هستند ولی حواسمان بود حرفی نزنیم شاید نفوذی باشند.
عراقی ها در ابتدای ورود ما اذیت خاصی نمی کردند.
در بازجویی هرچه می پرسیدند میگفتیم نمیدانم.
این ذکاوت خاص را از کجا آورده بودید؟
می پرسیم: این ذکاوت خاص، مال بچه های آن دوره زمان بود یا...
چه بود ماجرا که انقدر فهم و درکتان بالا بود؟
می خندد ... جواب می دهد: نه! اصلا ربطی به ذکاوت آدم های خاص ندارد.
آن کسی که در دل ما می اندازد که راهش را برویم
خودش باید بقیه ی ماجرا را درست کند ...
من این وسط هیچ کاره ام!
روز دوم سوم اسارت بود که از رادیو فارسی عراق آمدند مصاحبه ای کردند که قبلش
تنظیم می شد که چه می خواهی بگویی فقط می توانستی خودت را معرفی کنی
شهرت را بگویی و محل اسارتت را و یک پیام کوتاه به خانواده ات بدهی.
اتفاقا پسرعمویم مصاحبه را گوش کرده بود و تصادفا ضبط کرده بود و به خانواده ام
اطلاع داده بود!
اینجا دیگر با بیمارستان فرق داشت...
اینجا زندان بود این ده روز در زندان نه از آمپولی خبر بود نه از پانسمانی
در بینمان جوانی عراقی از مجرمان خودشان بود جوانی که بچه های ایران را اذیت میکرد
با کینه هم اذیت می کرد. هروقت بچه ها درحال استراحت بودند مخصوصا آخر شب
که وقت خواب بود با کفش قیصریش وسط اتاق قدم می زد.
یکی از بچه های ما مجروح بود تیر خورده بود روی پایش. این جوان عراقی
کفش میخ دارش را گذاشته بود روی پای این مجروح.
این اتفاق شبی افتاد که فردایش قرار بود بیایند با ما مصاحبه کنند.
قبلش افسر اطلاعاتی آمد و گفت باید حتما مصاحبه کنید و شروع کرد به زبان ریختن
که شما مهمان ما هستید و من در خدمتتان هستم و هر درخواستی دارید بگویید.
یکی از بچه ها از فرصت استفاده ی کامل را برد گفت این جوان عراقی پایش را
گذاشته روی پای مجروح یکی از بچه های ما!
آن جوان را بردند و یک گوش مالی حسابیش دادند که دیگر هیچ آزار و اذیتی نکرد.
وضعیت نظافت چگونه بود؟
دستشویی روزی یکی دوبار می بردند صبح و غروب. ساعت هم می گذاشتند یک دقیقه
وقت داشتی وگرنه در را خرد می کردند...
حمام که نبود ظرفهای غذایشان چیزی بود به نام غــُــصعه مثل سینی است ولی لبه دار
دوتا دسته داشت آلومینیوم بود صبح بود آشی را در آن ریخته بودند.
آش مخصوص ارتش بود آوردند با نفری یک تکه ی کوچک نان ساندویچی.
حالا با دست و بال خونی و کثیف باید صبحانه می خوردیم
اصلا نمیتوانستم بخورم ...
نخوردیم گفتیم شاید غذای ظهر بهتر باشد.
ظهر شد دوباره همان سینی بود برنج ریخته بودند آبگوشت هم ریخته بودند روی برنج،
بدون قاشق گفتند همین است.
گاهی وقت ها بود که همین غذا هم خیلی آبکی می شد حتی با قاشق نمی توانستی بخوری
باید در لیوان می ریختی می خوردی شام هم همان آبگوشت ظهر بود با نصف نان.

... ادامه دارد!