عروسی خوبان / شهید حسن باقری

 
 
 


شهید حسن باقری

حرف های قبل از عقد

از علاقه ام به کار در ستاد جنگ گفتم.


گفتم که در این شرایط و تا زمانی که جنگ هست باید کار کنم. 

نمی خواهم چیزی مانع حضورم در جنگ باشد.


اعتقاد زیادی هم ندارم که حضور زن فقط در خانه خلاصه شود.


گفت:«شما حتی نباید خودتان را محدود به این جنگ بکنید.


انقلاب موقعیتی پیش آورد است که زن باید جایگاه خودش را پیدا کند 

باید به کارهای بزرگتری فکر کنید.»


عکس های زیبای دیگری از او را در آدرس زیر ببینید:

http://asremrooz.ir/vgle7w8z.jh8vnjrbbz9ij.2.html


شهدای عاشق / 1


شب سختی بود

پیاده کردن مصاحبه ی مادر شهید معینی، حالم را دگرگون کرد

ما را سر دار هم برند دست از عاشقی برنمیداریم و از عاشقانه نوشتن نمی مانیم

امشب وقتی فیلم مصاحبه را نگاه می کردم که مادر احمد، صحنه ی وارد شدن عروسش با همسر جدیدش به خانه ی آنها را تعریف می کرد

 و باید حرف ها را می نوشتم و تا دیوانگی فاصله تنها یک قدم داشتم

تصمیم گرفتم مطالب سلسله واری را آغاز کنم به نام «شهدای عاشق»

از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان 

مجرد که بودم وقتی برای جبهه و جنگ مطلب می خواندیم و می نوشتیم 

آرزومیکردم کاش زودتر به دنیا آمده بودم تا همسر رزمنده ای داشتم

و با دست های خودم لباس رزم تنش می کردم 

وسایلش را در ساک می گذاشتم

و به بدرقه اش می رفتم 

اما وقتی عاشق شدم و ازدواج کردم و همسرم ده دقیقه دیرتر از معمول به خانه می رسید

یک روز با خودم گفتم:

خیلی حرف می زدی فلانی

حالا داری امتحان پس می دهی

ببین چه در چنته داری؟

******

برای اولین پست از «رسول یونان» کمک گرفتم 

که فکرمیکنم حق مطلب را خوب ادا کرده است.




راهی‌ست برای بازگشت به خانه


بعد از کار


بعد از جنگ


بعد از زندان


بعد از سفر


بعد از


من فکر می‌کنم


فقط عشق می‌تواند


پایان رنج‌ها باشد


به همین خاطر


همیشه آوازهای عاشقانه می‌خوانم


من همان سربازم


که در وسط میدان جنگ


محبوبش را فراموش نکرده است...!


رسول یونان

135 / اسارت سهم علی محمد شد / قسمت 4

درب ورودی اردوگاه اسرای ایرانی / رمادی عراق

درب ورودی اردوگاه اسرای ایرانی -رمادی عراق


افسر مریض

یک فرمانده اردوگاهی داشتیم خیلی وحشتناک بود. 

انقدر وحشتناک که حتی خود سربازهای عراقی سعی می کردند جلوی چشمش نباشند.

سگی داشت مثلا امروز هوس می کرد سگش را بیندازد به جان افسرها. 

چند سال اول وجود این افسر وحشتناک مشکل روحی بچه ها بود!

هر قسمتی برای خودش زندان جدا داشت افسرها هم قسمتی به عنوان زندان داشتند 

ملاقات آسایشگاه ها با هم ممنوع بود مگر اینکه عیدی چیزی باشد یکی دوساعتی همدیگر را ببینند.

کتک خوردن برای کسی که خودش کتک می خورد زیاد مشکل نیست 

ولی برای کسی که می بیند بیشتر زجرآور است. 

این هم شکنجه جسمی است هم روحی.


شکنجه روحی

مثلا خودم را بگویم سال اول که هنوز زیاد به هوش نبودیم که چه بر سرمان آمده است 

و این قضیه ممکن است تا کی ادامه داشته باشد. معمولی بودیم. اصلا فکر این چیزها نبودیم.

طول که کشید، فکرهایی به سراغ آدم می آید که آدم را سردرگم می کند.

سردردهایی به سراغمان می آمد که چشم ها قرمز می شد همه مان هم همیجور بودیم.

ساعت 11 شب نوار اعصاب می گذاشتند هر آهنگی که خودشان دلشان می خواست پخش میکردند

که نگذارد بخوابی هر شب همین اوضاع بود.

فردا موقع بیدارباش نمی توانستی بخوابی اصلا نمی توانستی داخل باشی.

وقت بیرون باش داخل آسایشگاه بودن ممنوع بود.

به این بیماری های روحی بیماری های جسمی را هم اضافه کنید.

بیماری هایی که به دلیل نبودن دستشویی ایجاد میشد یا بیماری های معمول بدن هرکس...


تنها عامل نگه دارنده

من همه جور آدمی آنجا دیدم با همه دینی و همه سلیقه ای و با همه حزبی ... 

به همین صورتی که الان در کشور هست همان جا هم بود به صورت کوچک تر... 

بودن کسانی که معلوم الحال بودند یعنی در میان اسرا بودند ولی کارشان اذیت کردن بود...

تنها چیزی که این مشکلات را می توانست حل کند خدا بود.

فقط خدا فقط خدا ... 

خدای تنها هم نه ... 

اگر جز خدا ائمه نبودند و توسلات نبود کار خیلی خراب می شد.


تقسیم اسرا به سه قسمت

ما را سه قسمت کرده بودند سپاهی، ارتشی و کسانی که مطیع عراقی ها بودند.

دسته ی سوم مشکلات دو دسته ی اول را نداشتند ولی وضع آنها از نظر روحی خیلی بدتر از ما بود.

چون ما خودمان، خودمان را نگه داشته بودیم، ارتباطمان را با خدا قطع نکرده بودیم...

رابطه مان با ائمه محکم بود، اینها ما را نگه داشته بود وگرنه فکر تحمل کردن این اوضاع برای 

آدم های عادی حتی فکرش هم سخت است در مخیله نمی گنجد. 

الان که فکرش را می کنم خودم می مانم.

دسته ی سوم روانی هایشان بیشتر از ما بود.

سازگاری آسایش نمی آورد.

به نظر من تنها چیزی که امید می داد مقاومت بود و توکل به خدا و ائمه.

کسانی بودند که از لحاظ ایمان خوب بودند ولی یک لحظه غفلت همه چیز را خراب می کرد.


بهترین خاطره

ما چون باهم بودیم شاد بودیم 

حتی از برادر بالاتر دوست بودیم رفیق بودیم.

تمام مراسم مذهبی و ملی و انقلابی برنامه داشتیم با اینکه ممنوع بود.

خیلی مشکلات را همین گفتگوها و برگزاری این مراسم ها برطرف می کرد.


لزوم رهبر در هر جامعه

یکی از چیزهایی که در قسمت ما بود بودن افراد شاخص بود. 

هر جمعی رهبر نداشته باشد کارش به مشکل می خورد.

یکی بود از تهران سپاهی بود و روحانی هم بود موسوی نامی بود باسواد و معتقد بود، تحلیلش 

هم خوب بود که فرد شاخص آسایشگاه ما بود.

بعد از آزادی یک بار در تلویزیون دیدمش دیگر ندیدمش. ایشان را دوسال آخر از پیش ما بردند.


بدترین خاطره

  خود اسارت بد بود 

اسارت برای ساختن ما، خوب بود ولی در کل اسارت خیلی بد است.

بدترین خاطره اسارت، رحلت امام بود.

تلویزیون که نداشتیم هفته ای یکی دوبار داشتیم.

به عراقی ها می گفتیم: تلویزیون نمی خواهیم اما آنها از لج می آوردند. 


فیلم های ساخته شده برای اسرا تا چه حد به واقعیت نزدیک است؟

اگر بیایند از یک اردوگاه یک هفته اش را بازی کنند ملموس تراست. 

اینها که ساخته می شود بیشتر شبیه یک خاطره است.

مثلا اخراجی ها چقدر به واقعیت نزدیک بود؟ 

اینها نمی تواند دروغ باشد هرچند نمی تواند راست هم باشد. 

ولی اخراجی های 2، نتوانست فضا را برساند.

... ادامه دارد!

132 / اسارت سهم علی محمد شد / قسمت 3

 

وضوی عشق


ورود به اردوگاه

ایفاهای مخصوصشان را آوردند که حصارکشی بود که بیرونش پیدا نباشد.

صبح حرکت کردیم غروب رسیدیم اردوگاه شماره ی 8 عنبر.

بعد دیدیم نفراتی غیر از ما هم هستند که رسیده اند اردوگاه.

تقریبا 40 نفر بودیم که وارد اردوگاه شدیم.

اردوگاه ها ساخت روسیه بود دو طبقه روی هم که محل خواب سربازان عراقی

بود و حالا شده بود مال اسرا.

آسایشگاهی به وسعت 6 در 15 داخل خودش هم هیچ امکاتی نداشت.

در واقع اردوگاه ما یک پادگان بود بعدها متوجه شدیم کنارمان اردوگاهی

است به نام الرمانی.

4 تا اردوگاه حدود 1200 نفری در این پادگان به این بزرگی درست شده است.

یکی از آسایشگاه ها بیمارستان بود.

هشتصد نفری در اردوگاه بود آنها را داخل باش زدند ما را آوردند.


سقایی که چهلمش گذشته بود

وقتی در محوطه نشستیم یک آقایی آب می داد به ما... 

به بهانه ی آب دادن آمده بود که اسرای جدید را ببیند و خبری کسب کند ...

آقای حمزه ای از بچه های بیدگل، از من پرسید: این آقا رو می شناسی؟ 

این همان کسی است که قبل از اینکه بیاییم چهلمش را گرفتند. 

من در مراسم چهلم این آقا بوده ام. ایشان آقای کریمی بود از بچه های آران.

اول جنگ این طور بود که وقتی کسی دیر می آمد قبری برایش می کندند و 

برایش یادبودی می گرفتند. 

بعضی وقت ها هم ممکن بود جنازه ی را اشتباه آورده بودند.

الان که سال 1391 هستیم هنوز هم آقای کریمی با عزت و احترام زنده اند!

 گفتند آنها که مجروحند بروند بیمارستان!

آنروز نرفتم بیمارستان می خواستم بروم داخل پادگان ببینم چه خبر است.

وارد آسایشگاه شدیم حدود 40 نفر بودیم با حدود 20 نفر که قبل از ما 

در آسایشگاه بودند شدیم شصت نفر.

می خندد ... می گوید: دیگر رسمی شدیم با امکانات اولیه ای که به ما دادند.


کارهای روزانه ی اسرا

صبح ساعت 7 – 8 که در را باز می کردند می توانستیم دستشویی برویم تا ظهر.

عصر هم دو ساعت آزادباش بود بعد می رفت تا فردا صبح.

برای این 14 – 15 ساعت بچه ها کنار آسایشگاه جایی را درست کرده 

بودند دورش را پتو کشیده بودند برای دستشویی...

شیر آب هم نداشت سطل های آبی بود برای دست شستن و کوزه های قدیمی

بود که عراقی ها به آن میگفتند: خمبنه.

اردوگاه ما سه قسمت داشت.

دو طبقه بود 4 تا آسایشگاه پایین 4 تا بالا جمعا 24 اردوگاه. 

برای این 24 آسایشگاه شش هفت تا دستشویی داشت.


آسایشگاه ما 40 نفره بود البته بستگی داشت به آمد و شد اسرا.

بعضی وقت ها به 70 نفر هم می رسید وقتی 70 نفر می شدیم.

فقط جا به اندازه ای داشتیم که کنار هم بخوابیم یعنی اگر نصف شب کسی

میخواست از ته آسایشگاه برود دم در آب بخورد پای همه را لگد میکرد.

اردوگاه ما حالت قرنطیه داشت. 

یعنی بیشتر اسرا را اول می آوردند آسایشگاه ما. مخصوصا چند سال اول.

مجروحان را که قطعا می آوردند آسایشگاه ما ...

چون اردوگاه ما بیمارستان داشت افسران که قطعا آسایشگاه ما بودند.


از تعداد اردوگاه های عراق می پرسیم.

عراق تقریبا 12 – 13 تا اردوگاه داشت.

مجموع اسرا را تا 45000 نفر معرفی می کنند.

ایران حداقل دوبرابر عراق اسیر داشت.


کربلا می رویم ولی نه به هر قیمت

تبلیغات هم بود بعضی کارها را برای تبلیغ می کردند. 

وقتی کربلا آزاد شد، عده ی محدودی رفتند. 

گفتیم:می خواهیم برویم کربلا ولی نه اینکه وسیله ای باشیم برای تبلیغ عراق!

فقط کسانی می رفتند که زیاد با خودشان درگیری فکری نداشتند.


قلم حکم گلوله داشت!

از سرگرمی های اسرا می پرسیم. 

حاج علی محمد جواب می دهد من هشت سال و نیم اسیر بودم پنج سالش را 

به یقین می گویم که قلم حکم گلوله داشت.

چون ما ثبت نام شده بودیم صلیب که می آمد یکی دوتا نامه به ما می داد که

با خانواده هایمان ارتباط داشته باشیم.


صلیب سرخ

اوایل صلیب سرخ، ماهی یک بار می آمد بعدها 40 روز یک باربعد دوماه 

بعضی وقت ها هم تا سه ماه طول می کشید تا بیاید. 

قاعدتا عراقی ها نمی گذاشتند بیاید.


سانسور نامه ها

معمولا نامه ها باید میرفت بغداد سانسور میشد و بعد به ایران فرستاده میشد.

یک نامه ی فوری هم بود که اعلام اسارت به خانواده بود و نیازی به 

سانسور نداشت و سریع به خانواده ها ارسال می شد.

نامه کمی کوچک تر از کاغذ معمولی دفتر بود و دو قسم بالا و پایین داشت.

بالا را ما مینوشتیم و پایین را خانواده جواب می دادند و دوباره نامه 

برمیگشت پیش خودمان.

نامه ها محدودیت داشت و جا نبود که دوسه کاغذ هرچه دلت خواست بنویسی.

... ادامه دارد!

130 / اسارت سهم علی محمد شد / قسمت 2



استقبال روز اول در خط مقدم

علی محمد از استقبال عالی روز اول می گوید.

یک بچه ی 14 ساله ی شهری وقتی برای اولین بار صدای موشک های عراقی را 

میشنود چه حالی می شود؟ 

وقتی برای اولین بار زمین زیر پایش می لرزد... 

وقتی برای اولین بار هواپیمای نظامی می بیند که بمب می ریزد روی سرشان...؟

می گوید: بستان تقریبا سه ماه قبل از رفتن ما آزاد شده بود.

شبانه وارد روستای پل سابله شدیم. صبح فردایش که 22 بهمن بود صدام احتمال حمله ی

ایران را می داد پیش دستی کرده بود ... برای نماز که بیدارشدیم صدای بمب می آمد 

تا حالا از این صداها نشنیده بودیم زلزله دیده بودیم اما این لرزش زمین برایمان تازه بود

می خندد ... باخودم گفتم: 

اینجا هنوز خودِ جبهه نیست اینطورست پس خودش دیگر چه جوری است؟

می خندد.. این از استقبال عالی روز اول

این منطقه تا خود خط دوسه کیلومتری فاصله داشت.

شب ساعت 12 ما را سوار ایفا کردند رفتیم به سوی تنگه چزابه. ساعت دو و سه نیمه

شب رسیدیم منطقه و اضافه شدیم به نیروهایی که در آنجا بودند ... دستور حمله دادند.

بعدها متوجه شدیم حمله ای که از جانب ما شده است با موفقیت همراه نبوده است.

می پرسیم: عملیات بود؟

- : نه! شاید قرار بود عراقی ها توسط ما سرگرم شوند تا بچه ها در جایی مهمتر کار

مهمتری انجام دهند. حمله از سه طرف بود لی قسمت ما نانوفق بود.

علی محمد همانجا مجروح می شود تیری به بازوی دست راستش می خورد

و استخوان های دستش را خرد می کند و از هوش می رود تا صبح که به هوش می آید

می بیند عراقی ها بالای سرشان هستند و اسارت سهم علی محمد شده است.

می پرسیم رفتار عراقی ها با شما چگونه بود؟

می گوید: اوایل جنگ عراقی ها خودشان را مسلط بر جنگ می دانستند

درصورتی که ایران بستان را  آزاد کرده بود و حصر آبادان هم بود 

و کشته ی زیادی هم از عراقی ها گرفته بود ... 

بنابراین کینه ی شدیدی هم از آنها که در بستان اسیر شده بودند داشتند

اما چون دستور داشتند اسیر از ایرانی ها بگیرند ولی زیاد رفتارشان با اسرا بد نبود.


هفته اول اسارت در بهداری نظامی

مجروح ها را بردند بهداری نظامی در شهر الاماره ... یک هفته ای ما را نگه داشتند و

نهایتا یک آتل بستند ... چند روز بعد، ظهر بعد از ناهار میزی جلویم گذاشتند و گفتند:

میخواهیم استخوان های شکسته ی دستت را دربیاوریم دورش را دوسه تا آمپول زدند و

استخوان ها را بیرون آوردند ... گچ هم نگرفتند فقط یک آتل بستند ... همین!

می خندد ... به همین راحتی!


ورود به زندان

بعد ما را بردند زندان بغداد ... حدود 15 نفری بودیم و یکی دو نفر از مجرمان خودشان

هم با ما بودند نمی دانستیم کی هستند ولی حواسمان بود حرفی نزنیم شاید نفوذی باشند.

عراقی ها در ابتدای ورود ما اذیت خاصی نمی کردند.

در بازجویی هرچه می پرسیدند میگفتیم نمیدانم.


این ذکاوت خاص را از کجا آورده بودید؟

می پرسیم: این ذکاوت خاص، مال بچه های آن دوره زمان بود یا... 

چه بود ماجرا که انقدر فهم و درکتان بالا بود؟

می خندد ... جواب می دهد: نه! اصلا ربطی به ذکاوت آدم های خاص ندارد. 


آن کسی که در دل ما می اندازد که راهش را برویم 

خودش باید بقیه ی ماجرا را درست کند ... 

من این وسط هیچ کاره ام!


روز دوم سوم اسارت بود که از رادیو فارسی عراق آمدند مصاحبه ای کردند که قبلش

تنظیم می شد که چه می خواهی بگویی فقط می توانستی خودت را معرفی کنی

شهرت را بگویی و محل اسارتت را و یک پیام کوتاه به خانواده ات بدهی.

اتفاقا پسرعمویم مصاحبه را گوش  کرده بود و تصادفا ضبط کرده بود و به خانواده ام

اطلاع داده بود!

اینجا دیگر با بیمارستان فرق داشت...

اینجا زندان بود این ده روز در زندان نه از آمپولی خبر بود نه از پانسمانی

در بینمان جوانی عراقی از مجرمان خودشان بود جوانی که بچه های ایران را اذیت میکرد

با کینه هم اذیت می کرد. هروقت بچه ها درحال استراحت بودند مخصوصا آخر شب

که وقت خواب بود با کفش قیصریش وسط اتاق قدم می زد. 

یکی از بچه های ما مجروح بود تیر خورده بود روی پایش. این جوان عراقی 

کفش میخ دارش را گذاشته بود روی پای این مجروح.

این اتفاق شبی افتاد که فردایش قرار بود بیایند با ما مصاحبه کنند.

قبلش افسر اطلاعاتی آمد و گفت باید حتما مصاحبه کنید و شروع کرد به زبان ریختن 

که شما مهمان ما هستید و من  در خدمتتان هستم و هر درخواستی دارید بگویید.

یکی از بچه ها از فرصت استفاده ی کامل را برد گفت این جوان عراقی پایش را 

گذاشته روی پای مجروح یکی از بچه های ما!

آن جوان را بردند و یک گوش مالی حسابیش دادند که دیگر هیچ آزار و اذیتی نکرد.


وضعیت نظافت چگونه بود؟

دستشویی روزی یکی دوبار می بردند صبح و غروب. ساعت هم می گذاشتند یک دقیقه 

وقت داشتی وگرنه در را خرد می کردند...

حمام که نبود ظرفهای غذایشان چیزی بود به نام غــُــصعه مثل سینی است ولی لبه دار

دوتا دسته داشت آلومینیوم بود صبح بود آشی را در آن ریخته بودند.

آش مخصوص ارتش بود آوردند با نفری یک تکه ی کوچک نان ساندویچی.

حالا با دست و بال خونی و کثیف باید صبحانه می خوردیم

اصلا نمیتوانستم بخورم ... 

نخوردیم گفتیم شاید غذای ظهر بهتر باشد.

ظهر شد دوباره همان سینی بود برنج ریخته بودند آبگوشت هم ریخته بودند روی برنج،

بدون قاشق گفتند همین است.

گاهی وقت ها بود که همین غذا هم خیلی آبکی می شد حتی با قاشق نمی توانستی بخوری 

باید در لیوان می ریختی می خوردی شام هم همان آبگوشت ظهر بود با نصف نان.


... ادامه دارد!

129 / و اسارت سهم علی محمد شد / قسمت 1

السلام علیک یا سیدالساجدین

فرق است میان سیر و سفر تن با سیر و سیاحت روح

و ما را به سیر و سیاحت جان فراخوانده بود خدایی که برایمان آستین بالا زده بود

مقابلش که نشستیم انگار دریایی بود که آرامشش، تو را تا اوج می رساند

و لب که باز کرد صدای بال فرشتگان را در کلامش می شنیدی

علی محمد شاگرد جوشکاری حاج عباس رزاق زاده است که اتوبوسی از رزمندگان از مقابل چشمش عازم جبهه اند.

دل که می لرزد دیگر اختیار دست صاحب خانه نیست 

و دل علی محمد لرزیده بود.

پدر عاشق پسر است و مادر یک لحظه فراق دلبندش را تاب نمی آورد 

اما در برابر حرف امام و اراده ی مصمم علی محمد چه می توان گفت؟

او 14 ساله است و دست در شناسنامه بردن تنها راه اعزام.

می گوید: 

جنگ بد است اما وقتی پیش آمد کوتاهی کردن در جنگ بد است.


می پرسیم: یک بچه 14 ساله چگونه می شود که برای جبهه پرپرمیزند؟

آیا فضای فرهنگی آن زمان شما را آماده کرده بود؟

آیا به قول امروزی ها جوگیر شده بودید؟

آیا یک بچه 14 ساله چون آینده نگریش خوب نیست و چون فکرش را 

نمیکند که برایش چه پیش خواهد آمد می رود جبهه؟

پس ترس از مرگ کجای این معرکه است؟

می گوید: کسی ما را آماده نکرده بود شهدا که می آمدند آماده می شدیم.

جوگیرشدن در کار نیست چون اگر رفتن یک 14 ساله از روی احساسات

باشد ترس از مرگ مانع رفتن می شود.

چه بسا 12 ساله هایی داشتیم که طوری جواب عراقی ها را میداد که ما 

جرأت نمی کردیم در کنارش پیرمردی بود که موقع امتحان کم می آورد. 

او که از روی احساس نیامده بود جنگ اما از آزمایش پیروز درنمی آمد. 

خدایی که رفتن به جبهه را به دل می اندازد. 


مهمتر از همه اینکه راه هم راه حق بود. 

خدا خودش همه ی راه ها را باز میکند 

چون یکی از صفات خدا، مسبب الاسباب بودن است.


اعزام

آموزش را در اهواز در حد ابتدایی گذراندیم شاید در حدود بیست روز.

بعد از آموزش ما را بردند ورزشگاهی در بستان که اسمش را یادم نمی آید.

خیلی ها برای رفتن منتظر بودند ولی محدودیت داشتیم از نظر سلاح.

سلاح نبود کم بود.

می خندد... من کمک تیربارچی بودم ولی تیربارچیمان سلاح نداشت.

به ما گفته بودند: وقتی رفتید جبهه عراقی ها که کشته می شوند اسلحه دارند شما سلاحشان را بردارید و از آن استفاده کنید.

اسلحه هایی که به ما دادند تقریبا ضایعات بود. 

گفتند: بروید با نفت بشویید و سمباده بکشید تا قابل استفاده شود.

تیر می خواستیم که اسلحه ها را امتحان کنیم ولی تیر هم نبود.

بچه ها ولی آرام و قرار نداشتند در گشت و گذار در اطراف ورزشگاه سر پوتینی عراقی را روی خاک دیدند. 

فهمیدند جنازه ی عراقی است پس اسلحه داشت مهمات هم داشت بچه ها برداشتند و اسلحه هایشان را با آن امتحان می کردند. 

فرمانده ها تعجب کردند گفتند: ما که تیر به شما نداده ایم صدای شلیک از کجا می آید؟

کم کم موضوع را فهمیدند.

از آن به بعد جستجوی بچه ها تحت نظارت فرماندهان بود. 

جستجویی که با یک سر پوتین شروع شد کم کم سنگری پیدا کردیم که خراب شده بود و فهمیدند سنگر مهمات است.

بعد از هشت روز چهارصد پانصد نفری که آنجا بودیم مهمات داشتیم به علاوه دوسه اتاق را پر از مهمات پرکردند و رفتیم برای خط.

می خندد ... می گوید: ولی آخرش آن تیربار پیدا نشد به جایش یک کلاش پیداکردند به تیربارچی دادند.

خدای من! یعنی وقتی می شنویم که ما با دست خالی در مقابل دنیایی ایستاده ایم افسانه نیست...!


*********************

مصاحبه با جناب آقای «حاج علی محمد همایی پور» آزاده ای که هشت سال و نیم 

از بهترین سال های عمرش

 را برای آزادی من و تو در زندان های عراق سپری کرد

او در شهر ما نفس می کشد

برای خودش دریایی است به وسعت بی نهایت

 شاید بارها از کنارش رد شده باشی اما ندانی که این بزرگ مرد چقدر به گردنت حق دارد

هرچند خودش هیچ ادعایی ندارد

انقدر متواضع و خاکی است که انگشت به دهان می مانی از این همه خضوع

چاپ شده در قدس آنلاین

به تاریخ 6 / 9 / 1391

مصادف با 11 محرم 1434 / روز تجلیل از مقام اسرا

...ادامه دارد!

اگر مایلید خلاصه مصاحبه را در اینجا بخوانید!