135 / اسارت سهم علی محمد شد / قسمت 4
درب ورودی اردوگاه اسرای ایرانی / رمادی عراق

افسر مریض
یک فرمانده اردوگاهی داشتیم خیلی وحشتناک بود.
انقدر وحشتناک که حتی خود سربازهای عراقی سعی می کردند جلوی چشمش نباشند.
سگی داشت مثلا امروز هوس می کرد سگش را بیندازد به جان افسرها.
چند سال اول وجود این افسر وحشتناک مشکل روحی بچه ها بود!
هر قسمتی برای خودش زندان جدا داشت افسرها هم قسمتی به عنوان زندان داشتند
ملاقات آسایشگاه ها با هم ممنوع بود مگر اینکه عیدی چیزی باشد یکی دوساعتی همدیگر را ببینند.
کتک خوردن برای کسی که خودش کتک می خورد زیاد مشکل نیست
ولی برای کسی که می بیند بیشتر زجرآور است.
این هم شکنجه جسمی است هم روحی.
شکنجه روحی
مثلا خودم را بگویم سال اول که هنوز زیاد به هوش نبودیم که چه بر سرمان آمده است
و این قضیه ممکن است تا کی ادامه داشته باشد. معمولی بودیم. اصلا فکر این چیزها نبودیم.
طول که کشید، فکرهایی به سراغ آدم می آید که آدم را سردرگم می کند.
سردردهایی به سراغمان می آمد که چشم ها قرمز می شد همه مان هم همیجور بودیم.
ساعت 11 شب نوار اعصاب می گذاشتند هر آهنگی که خودشان دلشان می خواست پخش میکردند
که نگذارد بخوابی هر شب همین اوضاع بود.
فردا موقع بیدارباش نمی توانستی بخوابی اصلا نمی توانستی داخل باشی.
وقت بیرون باش داخل آسایشگاه بودن ممنوع بود.
به این بیماری های روحی بیماری های جسمی را هم اضافه کنید.
بیماری هایی که به دلیل نبودن دستشویی ایجاد میشد یا بیماری های معمول بدن هرکس...
تنها عامل نگه دارنده
من همه جور آدمی آنجا دیدم با همه دینی و همه سلیقه ای و با همه حزبی ...
به همین صورتی که الان در کشور هست همان جا هم بود به صورت کوچک تر...
بودن کسانی که معلوم الحال بودند یعنی در میان اسرا بودند ولی کارشان اذیت کردن بود...
تنها چیزی که این مشکلات را می توانست حل کند خدا بود.
فقط خدا فقط خدا ...
خدای تنها هم نه ...
اگر جز خدا ائمه نبودند و توسلات نبود کار خیلی خراب می شد.
تقسیم اسرا به سه قسمت
ما را سه قسمت کرده بودند سپاهی، ارتشی و کسانی که مطیع عراقی ها بودند.
دسته ی سوم مشکلات دو دسته ی اول را نداشتند ولی وضع آنها از نظر روحی خیلی بدتر از ما بود.
چون ما خودمان، خودمان را نگه داشته بودیم، ارتباطمان را با خدا قطع نکرده بودیم...
رابطه مان با ائمه محکم بود، اینها ما را نگه داشته بود وگرنه فکر تحمل کردن این اوضاع برای
آدم های عادی حتی فکرش هم سخت است در مخیله نمی گنجد.
الان که فکرش را می کنم خودم می مانم.
دسته ی سوم روانی هایشان بیشتر از ما بود.
سازگاری آسایش نمی آورد.
به نظر من تنها چیزی که امید می داد مقاومت بود و توکل به خدا و ائمه.
کسانی بودند که از لحاظ ایمان خوب بودند ولی یک لحظه غفلت همه چیز را خراب می کرد.
بهترین خاطره
ما چون باهم بودیم شاد بودیم
حتی از برادر بالاتر دوست بودیم رفیق بودیم.
تمام مراسم مذهبی و ملی و انقلابی برنامه داشتیم با اینکه ممنوع بود.
خیلی مشکلات را همین گفتگوها و برگزاری این مراسم ها برطرف می کرد.
لزوم رهبر در هر جامعه
یکی از چیزهایی که در قسمت ما بود بودن افراد شاخص بود.
هر جمعی رهبر نداشته باشد کارش به مشکل می خورد.
یکی بود از تهران سپاهی بود و روحانی هم بود موسوی نامی بود باسواد و معتقد بود، تحلیلش
هم خوب بود که فرد شاخص آسایشگاه ما بود.
بعد از آزادی یک بار در تلویزیون دیدمش دیگر ندیدمش. ایشان را دوسال آخر از پیش ما بردند.
بدترین خاطره
خود اسارت بد بود
اسارت برای ساختن ما، خوب بود ولی در کل اسارت خیلی بد است.
بدترین خاطره اسارت، رحلت امام بود.
تلویزیون که نداشتیم هفته ای یکی دوبار داشتیم.
به عراقی ها می گفتیم: تلویزیون نمی خواهیم اما آنها از لج می آوردند.
فیلم های ساخته شده برای اسرا تا چه حد به واقعیت نزدیک است؟
اگر بیایند از یک اردوگاه یک هفته اش را بازی کنند ملموس تراست.
اینها که ساخته می شود بیشتر شبیه یک خاطره است.
مثلا اخراجی ها چقدر به واقعیت نزدیک بود؟
اینها نمی تواند دروغ باشد هرچند نمی تواند راست هم باشد.
ولی اخراجی های 2، نتوانست فضا را برساند.
... ادامه دارد!
سلام و سیب و سعادت!