بعد از پایان تحصیلاتش برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگی‌اش بازگشت.

چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت کرد...

تا اینکه زنی برای پرسش مساله‌ای که برایش پیش آمده‌ بود پیش وی رفت...

از وی پرسید: «فضله‌ی موشی داخل روغن محلی که

حاصل چند ماه زحمت و تلاشم بود، افتاده است، آیا روغن نجس است؟»

او با وجود اینکه می‌دانست روغن نجس است...

ولی این را هم می‌دانست که 

حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی

خرج سه چهار ماه خانواده اش را باید تامین کند...

به زن گفت نه، همان فضله و مقداری از اطراف آنرا در بیاور و بریز دور

روغن دیگر مشکلی ندارد.

بعد از این اتفاق بود که

 او علی‌رغم فشار اطرافیان...

نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند.

این اقدام به طرد وی از خانواده نیز منجر شد.

می دانید این مرد که بود؟
.
.
.
.
.
.
.

مرحوم حسین پناهی ..... روحش شاد

عاشق این جمله ی پناهیم که:

به بهشت نمی روم اگرمادرم آنجا نباشد!