نوبتی هم باشد نوبت معرفی نوشته های نویسنده ی شهر ماست

هرچند هنوز کتابی از ایشان به چاپ نرسیده است

هرچند نامرد مردمی توفیق دو رکعت نماز حاجت را در پشت میله های زندان به او چشاندند

اما به قول سیدشهیدان اهل قلم آقامرتضای آوینی:

آنان که هنر را نفی می کنند با خورشید مخالفند

و جغدان شهر ما سخن از آفتاب را برنمی تابند.


نویسنده ی وبلاگ «و اما بعد» اینک در «زیر آسمان بیدگل» می نویسد

و امید که همان دو رکعت نماز، دری را بگشاید که عافیت و سلامت و سعادتشان را تضمین کند.

ایدون باد!


مهمانی کتاب ها / دو رکعت دم صبح


اشاره :

 

سرکار خانم مسیبی  باب تازه ایی در وبلاگش باز کرده تحت این عنوان که ناب ترین عبارتی 

که در کتابی خوانده اید ، چه بوده است . 

 دیشب نیمه شب وقتی داشتم از این دنیا می رفتم ، دنبال ناب ترین جمله ها یی بودم که  

خوانده بودم تا برایش بفرستم . 

 به فکر کردن نرسید که خوابم برد . 

 بعداز دو سه ساعت بیدار شدم، دیدم  ناب ترین برای من  همان است که در مسیر صد متری

خانه تا بازار روی اون کاغذ بسته خوانده بودم.



پیداست که روز مزخرفی در پیش است .

 

               وتقریبا برام روشن است که باید  پابرهنه بدوم و برایش  « چهار گرده » بخرم .

 

محکم بیخ گلویم را می گیرم و فشار می دهم .

 

با فشار وارد شده ، دردی که بر ماهیچه های دور گردن عارض می شود ، اجازه  نمی دهد ، خراشی که در حنجره ام ایجاد شده است ، بیشتر چاک بخورد .

در نیمه تاریک اتاق به ساعت چشم می دوزم .

چهار صبح است که بیدار شده ام از درد وحشیانه ایی که در ناحیه سر و پیشانی ام 

احساس می شود . 

  سیزده شهریور 1392

تب  و لرز دارم و آب دهنم را نمی توانم فرو بدهم .

 ناگریر مثل سایر مواقعی که سرما می خورم ، خودم باید حلقم را فشار بدهم تا درد کمتری 

برای بلعیدن آب دهان احساس شود .

هنوز یک ساعت و شانزده دقیقه مانده است تا اذان صبح .

 ضعف،  قیچی دست گرفته و افتاده است به جان تنم .

 از تخم چشم هایم گرفته تا کف پاهایم می سوزد .

 اگر این یک ساعت مانده تا اذان را قرار باشد در رختخواب بلوشم ، از لحاظ روحی نیز 

از هم خواهم پاشید .  

 امروز کارهای زیادی دارم که باید به آنها برسم .

اگر نرسم تشویش بیشتری به سراغم خواهد آمد .

 از میان شیشه های عرقی جات ، یک شیشه پیدا می کنم که روی آن نوشته شده است :

 شهد گل گاوزبان

 برمی گردانم توی قوری . 

یک دانه لیمو ترش را پودرش می کنم می ریزم روش .

 حالا باید دنبال بسته کدوئینه بگردم .

 نه ! دنبال مادرم می گردم .

 در این تاریکی آرام نیمه شب شهریور ، همه چیز با من است . سنگین .

 باید با یکی حرف بزنم .

 من مادرم را در دوجا ، بیشتر ، وجودش را احساس می کردم .

 یکی زمانی که  خودش را جمع و جور می کرد در کنج پلهّ های مخروبه کنار حیاط 

در خود فرو می رفت و دستش را به پیشانی اش می گرفت .

 در این موقع می دانستم که سردرد شدید دارد .

وتقریبا برایم روشن بود که باید  پابرهنه بدوم و برایش  « چهار گرده » بخرم .

 از نقطه ایی که مادرم نشسته بود و من مضطرب نگاهش می کردم تا مغازه ایی که باید 

از آنجا چهار گرده بخرم بیش از صد متر نبود .

 امّا رفت و برگشت این مسیر برای پاهای من  بیش از صد فرسنگ می نمود .

 در راه برگشت  به خانه، عکس مادرم را می دیدم که روی کاغذ بسته چهار گرده  دیده می شد

 که دست به پیشانی نشسته بود . 

.

.

.

.

ایشان را در «زیر آسمان بیدگل» بخوانید:

http://zire-asemane-bidgol.blogfa.com/