لطفا سه متن را به ترتیب اولویت انتخاب کنید!

متن شماره 1
ماجون من / امیرحسین
این یادگار قلم را در حالی که بر روی تخت شماره 12 در منزل ماجون من نشسته ام
و صدای بچه گنجشکی در لابه لای درخت حیاط خانه ترنم سکوتم را شکسته است می نگارم
در روبرویم کتاب فصلی برای زندگی است
فصلی که در آن اندکی از مردم روز گارما گرگ بیابان اند
و قاعدتاً کنار این جاده های مه آلود کسی نقاب خنده نمی فروشند.
در این بازار شلم شوربا که اکثریت مردم از آشوب قدیمی که از آن سوی آب ها نشئت می گیرد
می ترسند
و شاید هم یک اشتباه معمولی را دو باره تکرار نکنند، البته اگر بگذارند.
واما بعد ای مرغ سحر این بار ققنوس وار همنوا شو با من و این فصل را با من بخوان!
بارون آروم و نم نم ميبارید
من شده بودم عين بچه گنجشک خيسي که فقط دنبال يه جاي دنج ميگرده
سوار اولين تاکسي شدم
راننده تاکسي راديو رو روشن کرد
و من نگاهم به بارون روي شيشه بود
اينجا ايران است، اينجا صبح است و فصلي براي زندگي است.
يک زن عادي به همراه پسرش که يک سيب گاز زده در دستش و خيلي شبيه شازده کوچولو بود
کنار من نشسته بود
و بارون هنوز ميباريد
و آهنگ مرغ سحر در حال خواندن بود
و مژده آزادي ميداد.
جاده لغزنده شده بود و کمی جلوتر تصادف شد
شلم وشوربایی شد که نگو
دریغ از دو سی سی انصاف
همه ققنوس وار جمع شدند و ترافیک سنگینی شده بود هرچند یک اشتباه معمولی بیشتر نبود.
دوباره تاکسی مسیر خودش را طی کرد رادیو هنوز روشن بود و گوینده از ایده آل بودن
پای چپ زرافه می گفت
در روزگار ما هیچ چیز جای تعجب ندارد.
انگار هذیان های من پاپتی تمامی ندارد باید برای خودم تخت شماره دوازده را رزو کنم، اگر بگذارند.
متن شماره 3
زهرا love
تنها 2 سی سی باران های آرام کافیست تا نقاب خنده مرا بشوید
و گیس طلای ام را در شب سفید به رخ شقایق های آبی بکشاند
در آن سوی آب ها زمین خیس همچون مار گزیده ای ترنم سکوت را برایم بخش می کند
همچون فصلی برای زندگیو چه عاشقانه است ...
اینجا صبح است
وقتی ماجون من مثل گنگ خواب دیده با صدای بچه گنجشگ که ققنوس وار چون مرغ سحر،
آواز سر می داد
از خواب پرید
او الان در تخت شماره 12 بیمارستان پردیس بستری است
حالا به او 2سی سی آمپول تقویتی تزریق کردند
به ماجون من اینطور نگاه نکنید.
او دختر هابیل، گیس طلای شهر وشیدای شب از چهل حصاران بود.
این حرفها را فقط برای شما می گویم
زندگی آنها وقتی شلم شوربا شد که بابا بزرگ من همسر دوم گرفت
فقط بخاطر اینکه پای ماجون من مثل قوزک پای چپ یک زرافه ایده آلیست شکست .
واما بعد...
پدر بزر گ من اول طنزفروش بود
بعد وقتی دید کارش نگرفت راننده تاکسی شد.
در جاده های مه آلود برای مسافرانش جامع المزخرفات می بافت.
وخبر نداشت که الان همسر دوم او سیب گاز زده اش را به سر ماجون من زد وحالا سرش
همچون کرگدن باد کرده.
اگر بگذارند بیشتر از زندگی ماجونم خواهم گفت. اما فصل الخطاب من این است که همه چیز
از یک اشتباه معمولی شروع شد.
متن شماره 5
عباسعلی ذوالفقاری (زورو) / نقاب خنده
جاده های مه آلود پر از گرگ بیابان است.
شقایقهای آبی از باران های آرام در آن سوی آب ها می گویند.
کرگدن با سیب گاززده همان قدر بیگانه است که علامه دهر با بچه گنجشک.
شیدای شب از شب سفید بی خبراست و زمین خیس از ترنم سکوت.
وامّا بعد: گنگ خواب دیده در پی فصلی برای زندگی ست
و مرغ سحر با سوته دلان می گوید: اینجا صبح است؛ اگر بگذارند.
علامه دهر های روزگار ما اگر بگذارند این فصل را با من بخوان که فصلی برای زندگی است.
راننده تاکسی مثل مار گزیده ها نگاهی بمون انداخت و گفت: این هم چهل حصاران، بیمارستان پردیس.
سیب گاز زده ای رو برای تشکر جلوی راننده گرفتم، شلم شوربایی برپا شد، از آن سوی آبها تا اینجا،
توی جاده های مه آلود این شب سفید مجبور به خواندن جامع المزخرفات مجله تحرک بودم.
ماجرای دختر هابیل و گیس طلا، یا ازدواج شوالیه کیمیاگر با دختر طنز فروش که شازده کوچولوصداش میکردند، یا آوازهای ققنوس وار مرغ سحر و بچه گنجشک - تنها فوتبال با طعم شکلات
و قوزک پای چپ یک زرافه ایده آلیست مانده بود برای ماجون من که روی تخت شماره 12 انتظار می کشید.
بعد از یک اشتباه معمولی فقط گرفتن یه گردنبند با آویز مرجان سرخ از همسر دومش بود که
میتونست نقاب خنده رو به چهره ش برگردونه.
متن شماره 8
ریما / نرگس مست
اینجا صبح است با جاده های مه آلود و باران های آرام ترنم سکوت تو را ققنوس وار در گوش
شقایق های آبی زمزمه میکنم ای مرغ سحر دمی بنشین و گوش کن برایت خواهم گفت از زن
عادی که هذیان های پاپتی اش ریشه در آشوب داشت
که چگونه چون گرگ بیابان زمین خیس را لیس می زد. و در آن سوی آبها شازده کوچولو با
بچه گنجشک روی شانه اش چهل حصاران را به مانند گنگ خواب دیده به نظاره مینشیند و دختر
هابیل سیب گاز زده اش را به دندان میگیرد. و من روی تخت شماره 12 خود جامع المزخرفات
را برایت فصل الخطاب میکنم.
متن شماره 9
رحی / اینجا صبح است
فقط برای شما...
آقا سلام
مهربانم، خوبم...
سلام
دلم برایتان تنگ شده بود!
دلی که ریشه در آشوب دوانده و خسته است.
آقا دلم دستانتان را میخواهد.
ضامن آهو...
از آن سوی آبها آمده ام
جاده های مه آلود و زمین خیس را در نوردیده ام و آمده ام فقط برای شما و به عشق شما
آقا من مرغ سحرم و عشق را خوب از پروانه آموخته ام
آقا...
ضامن این بچه گنجشک هم میشوی؟
اعتراف میکنم که اینجا صبح است
و با شما بودن فصلی برای زندگی جدید است
فصلی که بوی مرجان سرخ و شقایق های آبی پرپر شده را میدهد...
آقا جانم! خودتان گفتید این فصل را با من بخوان تا باران های آرام عشق را بر تو فرو ریزم...
عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزهی دردی به دست
سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
ماجون من این شیدای شب های وطن من بیدگل، در حالیکه پیاده از جاده های مه آلود چهل حصاران
در زیر باران های آرام با آن تحرک همیشگیش به سوی خانه اش می آمد
و گیس طلاشده اش که چون بچه گنجشک های افتاده روی زمین خیس، ریشه در آشوب پریشانی
روزگار ما زده بود،
رو کرد به فرزندانش و گفت: اینجا صبح است در حال طلوع به سرخی مرجان سرخ اگر بگذارند.
من هم چون مارگزیده ای به یادگار؛ قلم برداشتم
و در جامع المزخرفات خود در این شب سفید چند سطری به یادگار نوشتم از گفته این علامه دهر سوته دلان.
متن شماره 11
نیلوفر
فصلی برای زندگی میخواهم اگر بگذارند.
آن سوی آبها در امتداد جاده های مه آلود شقایقهای آبی روئیده اند.
اما هنوز از دید یک کرگدن همسر دوم فوتبال با طعم شکلات است.
علامه دهر با تعجب گفت روزگار ما عجب شلم شوربایی است.
ماجون من در اوج بی دندانی سیب گاز زده و شوالیه کیمیاگر گیس طلای دختر هابیل را با
شازده کوچولو عوض نمیکند.
بچه گنجشک گفت پشت این نقاب خنده ققنوس وار این فصل رابامن بخوان!
متن شماره 12
ترگل / فصلی برای زندگی
در یک عصر آدینه باپرواز بر بال اندیشه خود، دست در دست دخترک گیسو طلا در پارک قدم
می زدم و مشغول مطالعه کتاب فصلی به نام زندگی بودم که ناگهان دوستانم، دختر هابیل و
پردیس را دیدیم که بچه گنجشکی را در زیر باران های آرام در روی زمین های خیس خورده
پیدا کرده بودند و در جاده های مه آلود شبیه یک گنگ خواب دیده، راننده تاکسی را صدا میزدند
واما بعد شازده کوچولوی قصه ما با دو سی سی آب به تحرک افتاد. امیدوارم این قصه شلم
شوربای من در کتاب جامع المزخرفات ثبت شود.
نمیدانم کجایی؟
و از آن سوی آبهای غربت کدام زمین خیس حسرت را می نگری؟
یادت هست زیر بارانهای آرام, شیدای شب عشق بودیم؟
و فصلی برای زندگی یافته بودیم؟
روزگار ما ریشه در آشوب نداشت
و تو نه مثل یک مارگزیده که همچون مرغ سحر عاشقی بودی
و فصل الخطاب آوازت این بود:
اینجا صبح است.
و اما بعد: ترنم سکوتت در کنارشقایق های آبی به حیرت شازده کوچولو می ماند
که در شب سفید و در جاده های مه آلود نقاب خنده را کنار میزند و مثل یک زن عادی فریاد بر
می آورد: این فصل را با من بخوان.
شازده کوچولو" حالا دیگر بزرگ شده
روزها با صدای "مرغ سحر" مثل یک "گنگ خوابدیده" بیدار میشود
و شبها "گرگ بیابان" و "شلم شوربای" "زندگی ما" "اگربگذارند"، سرش را میگذارد روی "زمین خیس"
و مثل "یک زن عادی" به خواب میرود.
از "دخترهابیل"، "همسر دوم" "شوالیهی کیمیاگر"، شنیده که "آن سوی آبها"،
بعد از "جادههای مهآلود"، "بارانهاآرام" همهجا را آباد کرده.
شده "فصلی برای زندگی".
حالا شازده بزرگ، که توی جیبش "2سیسی" هم پول نیست، میخواهد "ققنوسوار" به
آنجابرود و "راننده تاکسی" شود.
چرا اونیکه فقط برای شما می نوشت اینگونه غریبانه رفت؟
چرا بچه گنجشک نمی خواد یه گنجشک عاقل و بالغ بشه؟
کی میگه که گنگ خواب دیده؟
آخه گنگه که نمی تونه خوابش را واسه هیشکی تعریف کنه!
ماجون من!
روزگار ما روزگار بی وفایی و نیرنگه!
تو نمی دونی چرا؟
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
جاده های مه آلود، باران آرام و زمین های خیس و مرجان های سرخ مرا با خود به سرزمین های
شمالی در آن سوی آب ها می برند.
و اما بعد...
اینجا صبح است و تحرک لازمه زندگی، آن هم فوتبال با طعم شکلات...
اي دوست بيا و اين فصل را با من بخوان ...
در روزگار ما نشستن دختر هابيل در كنار راننده تاكسي يك اشتباه معمولي است!
البته اگر اين شازده كوچولوي ما با ديدن اين صحنه، زيادي غيرتي نشود و شلم شوربايي به پا نكند!
ماجون من در آن سوي آب ها، هيچ گاه به همسر دوم ايده آل خود نمي توانست فكر كند!
چون او ديگر مثل يك سيب گاز زده شده بود!
من با شناختي كه از عمر ققنوس وار ماجون خود دارم مي دانم كه او فرصت زيادي دارد
و علامه دهر تر از من است كه اين جامع المزخرفات من را فقط براي شما بنويسد
تا شايد فصل الخطابي باشد براي اين يادگار قلم ما...
آخر او دوست خوبي مثل مرجان سرخ دارد كه در طنز فروشي فردي است مارگزيده و خبره!!!
ای دختر هابیل، این فصل را با من بخوان ماجون من گنگ خواب دیده ایست
که ققنوس وار، یادگار قلمِ بچه گنجشک را در ترنم سکوتش، فصل الخطابِ نقاب خنده خویش
قرار داده است.
ای دختر هابیل، این فصل را با من بخوان شوالیه های کیمیاگر 2 سی سی، شلم شوربایِ راننده
تاکسی را که آن سوی آب ها
در تخت شماره 12 تیمارستانِ سوته دلان، خوابیده است با سیب گاز زده ی شازده کوچولو
که هذیان های پاپتی اش ریشه در آشوبِ همسر دومش دارد، در هم می آمیزد
و به خورد شقایق های آبی می دهد.
ای دختر هابیل، این فصل را با من بخوان اینجا صبح است
اما در شبِ سفید، یک زن معمولی، در زمین خیسِ جاده های مه آلود، کرگدن را با گرگ بیایان اشتباه گرفت
و تبدیل به گنگ خواب دیده ای شد که قوزک پای چپ یک زرافه ایده آل شیدای شبش شد. و اما بعد... ای دختر هابیل!
اگر بگذارند، من علامه ی دهرم و جامع المزخرفات خویش را در سطری به یادگار، به طنز به تو می فروشم.
اینجا صبح است و من با نشاط و تحرک در جاده های مه آلود و در یک زمین خیس قدم می زنم
و در زیر بارانهای آرام با یک سیب گاز زده در دست در فکر رخ شطرنج بودم
و اما بعد با یک اشتباه معمولی قوزک پای چپ من توسط یک مار گزیده شد
و توسط همسر دومم که مثل گرگ بیابان است
و دست کمی از ماجون من ندارد
به تخت شماره 12 بیمارستان منتقل شدم
و 2 سی سی آمپول برای بهبودی به من تزریق شد .
*و اما بعد؛ در *روزگار ما اوضاع آن قدر *شلم شوربا شد که *گرگ بیابان خود را *مرغ سحر نامید
و *مار گزیده و *گنگ خواب دیده به *شقایق های آبی *آن سوی آبها می اندیشیدند و نویسنده *هذیان های پاپتی
و *جامع المزخرفات خود را *علامه دهر پنداشتند و *ماجون من *نقاب خنده بر چهره زد تا همواره
*یک زن عادی جلوه کند اما تو ای *شوالیه کیمیاگر! زیر *باران های آرام *این فصل را با من بخوان:
2cc* کرگدن باش تا کارت به *تخت شماره 12 کشیده نشود!!!
در نقاب خنده ای این فصل را با من بخوان
متن شماره 21
امیرمسعود / مردی از مختص آباد
دختر هابيل يك زن عادي است او مي خواهد يك پست در وبلاگش كه اسمش يادگار قلم است بگذارد
تا بتواند 2 سي سي به معلومات ما اضافه كند اما نمي دانست از كجاي اين روزگار ما شروع كند
اسم پست خود را فصلي براي زندگي گذاشت
و بعد شروع به نوشتن درمورد چهل حصاران كه اسم قديم شهر خودمان هست كرد
بعد از آن ناگهان در پنجره اتاقش چشمش به بچه گنجشك زيبايي خورد
اميدوار بود روز خوبي را شروع كرده باشد و متوجه شد كه بهتر است كه مطلب ديگري بگذارد
و اين جامع المزخرفات را كنار بگذارد و همون پست هاي هميشگي خودش را بگذارد.
ناگهان صدایي بلند شد كه از دختر همسر دوم همسايه شان بود به طرف آشپزخانه رفت
زمين خيس بود و آشپزخانه بهم ريخته چشمش به سيب گاز زده در يخچال خورد.
او را برداشت و به اتاقش برگشت و اينگون شروع كرد:
اينجا صبح هست مرغ سحر بانگ خود را سر داده است
و ماجون من همه را براي نماز بيدار كرده است.
همه مردم به تحرك افتاده اند و من هم قرار است براي نهار ي شلم شوربا درست كنم
هوا خيلي گرم است
خواهرم مثل مرجان سرخ شده از گرما وارد خانه شد
بعد از احوالپرسي از دانشگاهش گفت كه استادش خودش را علامه دهر مي داند
در همين حين داداشم وارد خانه شد
البته او گرمش نشده بود
چون پوستش مثل پوست كرگدن است
بعد كلي با هم حرف زديم كه يادم رفت غذا را درست كنم
اين فصل را با من بخوان ..... اگر بگذارند... فصلي براي زندگي باشد..
در روزگار ما ..... ترنم سكوت مرغ سحر.... و باران هاي آرام .... در جاده هاي مه آلود گم شده
و من در چشمان تو ...ققنوس وار.... بچه گنجشكي را مي بينم كه .... شيداي شبهاي من است.
تو يك اشتباه معمولي نيستي ..... تو ريشه در آشوب داري
و من مار گزيده .... در يك شب سفيد .... با شقايق هاي آبي ....و مرجان هاي سرخ ... به ديدار
تو مي آيم
اينها شعر نيست ...
يادگار قلم وهذيان هاي يك پاپتي است....



سلام و سیب و سعادت!