پشت بام نوشت 15 / شب هشتم
یه خورده که از سر شب می گذشت، مادر می گفت بریم پشت بام (بالا پشبون)
رختخواب ها رو پهن کنیم تا وقت خواب یه خورده خنک بشن...
یه نیم ساعت که می
گذشت و خنکای دلچسبی ایجاد می شد
دوباره می رفتم بالا و مدام روی تشک ها شیرجه تمرین می کردم!!
(عشق دروازه بانی با ما چه ها که نمی کرد)!!!
تابستان، قبل از
خواب، پشت بام؛
خوردن نون و پنیر و
هندونه سنبک و خربزه و طالبی و گرمک و دستنبو و
ریش بابا و خیار و... (حاصل دست رنج پدربزرگ!) حلاوتیه که توی بیدگل ما فقیر
و غنی و این محله و اون خونواده نمی شناسه...
شاهدش همین حس نوستالژیک
که الان توی فضای وبلاگ بین همه حاکمه.
تابستان، قبل از
خواب، پشت بام؛
علاوه بر خنکای هوا، پهن بودن بساط ترش لواشک و آلو و بادنجون
و پیاز ترشی های خوشمزه، برای ما بچه ها خاطرات شیرین تری رو رقم می زد.
آخ که الان هم یادش
می افتم کـُـنجِ بــُقـَـم آب میفته!!
تابستان، قبل از
خواب، پشت بام؛
هنر مادر در آموزش
زیبای زیبایی های طبیعت و تقویت قوه تخیل ما با سیر
در گوشه گوشه این چتر سیاه نورانی، بی نظیر بودن اون لحظه ها رو برای ما
صد چندان می کرد...
هفت برادران یا همون
ملاقه ای (دب اکبر)، خوشه پروین، بادکنکی
کهکشان راه شیری ( که بعد ها شد کاه کشان و راه مکه ی دکتر شریعتی)
قرص زیبای ماه و شهاب سنگ ها؛ که برای خودشون عالمی داشتند...
"زردها و سفیدها شهاب هستند و سبز رنگ ها نور امامان!
امامزده هایی که به دیدن هم دیگه می رن..."
ما هم که موقعیت سوق الجیشی پشت بوم خونمون
و اشراف به اکثر گنبد و گلدسته های شهر باعث می شد توی این زمینه
بتونیم تحلیل های جامع تری توی ذهن خودمون ارائه کنیم:
"خب! این که از امامزاده هادی رفت امامزاده قاسم
اون یکی هم که از امامزاده هاشم رفت شازده علی اکبر
این هم از شازده محمد (هفت امامزاده) رفت محمد هلال
خب پس این یکی که این بار از شازده محمد رفت وسط بیابون چی می شه؟!!
حتما اون وسط ها هم امامزاده هست و ما بی
خبریم...!"
تابستان، قبل از
خواب، پشت بام؛
پایان روشنایی و
خاموش شدن چراغ ها تازه شروع داستان
پر اضطراب سایه ها بود...
خصوصا بادنجون ترشی هایی که بعد از پخته شدن، الان روی بندها
داشتن مرحله چروک (!) و خشک شدن رو طی می
کردند؛
بعد از خاموش شدن چراغ ها تبدیل می شدن به خفاش های بزرگی که
به ترتیب و به صورت وارونه به بندها وصل بودند و هر لحظه امکان داشت که
با جیغ های ریز خودشون دسته جمعی به طرفت حمله کنند...
تابستان، قبل از خواب، پشت بام؛
هی؛ عجب روزایی بود...
سر که می چرخوندی تا اون دور دورا از بالای دیوار پشت بوم ها چوب های
پشه بند رو می دیدی، اولیش خونه عمو، بعدش باباحاجی، بعدش دو تا عموها
که هنوز خونه باباحاجی بودند و ...
هنگامی که نگاهت به گلدسته های امامزاده هادی می رسید، در افقی تاریک، دوباره
به انجم زیبای آسمان شب گره می خورد...
خیلی حرف زدم ولی بازم نشد که همه اون زیبایی ها رو بگم.
به همین خاطر؛
تابستان، قبل از خواب، پشت بام؛

سلام و سیب و سعادت!