258 / وعده آخر ...
حتما نباید نیمه شبی
گسلی از هم بشکافد
تا تن رؤیاهای شیرینم را
آوار سهمگین حادثه ای
نوازش کند
سفر ناگهانیت ایلیا
تبدارترین خبر روز جهان بود
چمدانت را
با دستان مهربان مردانه ات
- مخفیانه –
می بندی
تا رفتنت
موهایم را کمتر سپید کند
و طبق قانون روز اولمان
می روی
بی آنکه آن هفت حرفی هفتاد مثنوی را
از زبانم بشنوی
می روی
بی آنکه طعم تلخ بغض بوسه ی آخر را
به من بچشانی
از پشت پنجره ایلیا
کاسه ی آبی که سماع همیشه بهارها
چشم را خیره می کند
هویداست
وقت تسبیح سحرگاهی یاس هاست
اما
در آن همه هیاهو
صدای آرام بستن در
با دستان مردانه ی مهربانت
و ضربان قلب هردویمان
سمفونی عاشقانه ای به راه انداخته است
از همین لحظه ایلیا
تمام بی قراری های عالم
به خانه مان دعوتند
تا
- بی تعارف -
جای خالیت
خیال ماندن به سرش نزند
این چند روز ناتمام
هجوم ابرهای مه آلود
باران های شبانه ی یکریز
شوکرانی هفتاد رنگ
به دستم سپرد
- نوش -
اما
به سلامتی ات
یک جرعه
یک نفس
تا قطره آخر
به جان ریختم
هنوز در سفری
زنده می مانم ایلیا
هنوز هم
تنها
به همان وعده ی آخرت دلخوشم
تا
وقتی که آمدی
با همان بوسه ی اول
راه بر هرچه بغض ببندی!
... ادامه دارد!
سلام و سیب و سعادت!