برایت پیش آمده حریف دستانت نباشی

شده در منازعه ی بین باران و کویر

بی اختیار

میان میدان

مانده باشی...؟

 

شده نه دلت

نه دستانت

نه چشمانت

برای اراده ات

احترام قائل نباشند...؟

 

شده دلتنگی بیچاره ات کرده باشد

شده کوچه ها را قدم به قدم

شمرده باشی از بینوایی

 

شده خندیده باشی با بغض

سکوت کرده باشی با حرف

آواز خوانده باشی بی شعر

 

شده دست خودت نباشد نوشتن

دست خودت نباشد نواختن

دست خودت نباشد سرودن

 

شده تشنه ی دیدن یک عکس شده باشی

تشنه ی رسیدن یک نامه

تشنه ی گرفتن یک پیغام

 

و هیچ کس جز خودت

خود ِ حیران ِ آشفته ات

نداند تمام این ناشکیبی برای چیست

 

اما خودت و دل لامذهبت

بدانید که قصه از چه قرار است

و این بی قراری

تو را یاد آن گنجشک زخمی بیندازد

که در کودکی برادرت به خانه آورده بود

 

شده لجت بگیرد از تمام عالم و آدم

و یک گوشه کزکنی

و زل بزنی به قاب عکس نداشته اش

و آرزوکنی

کاش دخترکی بودی

و می توانستی بلند بلند آرزویت را جاربزنی

و مادری داشته باشی

که صدای گریه ی تو برایش حکم مرگ داشته باشد

و درلحظه تو را به خواسته ات برساند

 

شده دستهایت دیوانه شده باشند

و خود

با اجازه ی خویش

این سطور را بنویسند...؟

 

حال  ِ این روزهای من

حال  ِ این لحظه های من

اینگونه است

اما

.

اما

من از طرف دستانم

من از طرف بیتابیم

من از طرف وجود بیقرار امشبم

در مقابلتان

تعظیم میکنم

و از حضور انورتان عذر میخواهم...!

زندگی اما ادامه دارد

شما به کار خود برسید...!


                                                          

...ادامه دارد!