227 / برای پسرم که در آستانه ی بلوغ است / 3

مرتضای عزیزمن!
دیشب که چهارمین نشست موسیقایی شهرمان بود خودت شاهد شور و شعفم بودی
برای رفتن به مجلسی که دیرزمانی است مردم شهرمان منتظرش بودند
مردمی تشنه ی نشاط و در انتظار بارانی که غم های دلشان را کمی شستشو دهد
مرتضایِ جان!
اول بگذار بگویم که نوشته ای که این بار میخوانی گلایه نیست .. درد دل هم نیست ...
آرزوی سوخته ای است که دلم می خواهد برایت بگویم تا قدر روزگاری را که در آن
نفس می کشی بیشتر بدانی
آقای حسین بیدگلی - عکاس خوب شهرمان - بزرگواری کرده و عکسی زیبا از تو
– در حال فیلمبرداری از مراسم - به ثبت رسانده و در وبلاگ وزینش قرار داده است
دستش طلا ...
ولی خودش هم نمی داند چه آشوبی در دلم انداخته با این عکس ...
حالا که دارم این سطور را می نویسم هر چند لحظه به عکست خیره می شوم و خودم را
در تو می بینم.
مرتضای خوب من!
شب بسیار خوبی بود ... مرا برد به یک عطش بی نهایت در سالهای خیلی قبل ...
عطشی که هیچگاه به سیراب شدن نینجامید گلم...
به آن سالها که در آرزوی خواندن سطری از یک کتاب سوختیم و نبود
به سالهایی که هیچ دستاویزی برای بالاتر شدن نبود
به سالهایی که پدران و مادران، خوب بودن دختر - و البته پسر - را در سکوت معنامیکردند
و اینکه سر به زیر باشی و به هیچ اعتراض نکنی و برای آینده ات همه ی آرزوهایت را
در دلت بکشی و شعار زندگیت چنین باشد که "هرچه پیش آمد خوش آمد"
به سال اولی که برای اولین بار برای تآتر مدرسه انتخاب شدم و انگار که کافر شده بودم
به آن سال که برای نقش اول تآتردانشگاه انتخاب شدم اما روز اول تمرین که متوجه شدم
اجازه ی رفتن ندارم آوار کشنده ای بر سَـرَم خراب شد
به آن سال که قرار شد برای گروه کــُــر صداوسیما تست بدهم و اجازه اش داده نشد
به سالهایی که آرزو داشتم هرجور شده بروم و زهره شکوفنده را ببینم و نشد
به کلاس های فیلم نامه نویسی استاد دژآکام که به انتها نرسید
به سالهایی که دنیا نمی توانست در مقابل شور و نشاطمان ایستادگی کند اما سنت های غلط
و تأسف بار روزگار و شهر و دیار، چنان دست و پای مان را بسته بود که خدا هم
دلش به حالمان می سوخت ...
دیشب که بچه ها آمدند و نشستند و شروع کردند به نواختن ...
از صمیم قلب به تک تکشان افتخار کردم و خدا را بسیار سپاس گفتم که آنقدر عمر داد
که روزی بیاید و دختران و پسرانی را ببینم که به آرزوهایی رسیده اند که ما در رسیدن
بدانها سوخیتم ...
.
.
.
.
به جای همه ی این نقطه چین ها حرف های ناگفته ای هست که دلم نمی خواهد تمام آنها
را بشنوی یا بخوانی ...
بگذار آن دردها برای همیشه در دل این نسل بماند و بیشتر از این تو را آتش نزند..
اما
مرتضای من
قدر این روزها را که پیش روست بدان ...
نایست ... پرواز کن ... اوج بگیر ... بخوان ... برقص ... یاد بگیر ... مهارکن ...
بنویس ... با تمام توانت تلاش کن ...
و بدان پدر خوبت و مادر خاک پایت تا هرجا که بخواهی با تو همراه خواهند شد
و بال پروازت را خواهند آراست و عمرشان را و جانشان را و زندگیشان را برایت
خواهند گذاشت
...
به نقطه چین های این سطور زیاد فکرنکن پسر خوب ...
مادرت نماینده ی نسلی است که در آرزوهایی که حقشان بود سوختند و به بسیاری
از آن نرسیدند ...
لااقل تو راهی را در پیش بگیر که دلت می خواهد و حق مسلم توست تا طعم شیرین
وصال تو به آنچه سودای آن در سر می پروری کام ما را نیز شیرین کند...
ایدون باد!
عکس های جمع موسیقایی دیشب را در وبلاگ حسین بیدگلی به تماشا بنشینید
http://bidgoly.blogfa.com/post-995.aspx

... ادامه دارد!
سلام و سیب و سعادت!