184 / ایستاده به اعجاز...!
کولی
ایستاده بود به اعجاز
هامون
عطش داشت
جایی کنار یک کوچه ی شلوغ
میان ماشین های بی صدا
آنجا که حتی
عابران عجول هم
محال بود مانعی برای عاشقی های هامون شوند ...
کولی ایستاده بود به نگاه
هامون
عطش داشت
... از گرد تاریخی بی نهایت ساله
رسیده بود
هامون خسته بود
از گردنه های سخت
از قطب های یخ زده
از بیابان های بی پایان
از قوم آدمهای بی نژاد
از هفتاد هزار خوان صعب
رد شده بود
تا کنار آن کوچه رسیده بود
هامون
دست کولی را گرفت
زل زد به چشمهای وسیعی که رازشبهای مه آلود را
در خود ذخیره کرده بود
گفت:
نامت مهم نیست
حتی اینکه تو
از کدام دیاری
حتی اینکه تو
از کدام اسطوره آمده ای
مهم شاید این باشد که
تو
خودِ خودِ خود خدایی
تو
خالق تمام شاعران زمینی
تو
صاحب تمام تپش های زنانه ی اعصاری
نامت
شاید مهم نباشد
هرچند
تو
معنای تمام نام های خدایی
کولی
انگار
از ازل
در آن کوچه ایستاد بود
تا هامون از گرد راه برسد
جامی شراب به دست هامون سپرد
بی ترس از عابران عجولی که
تنها فکر و ذکرشان خوردن و خفتن بود
هامون پرسید:
بانوی اساطیری اعجاز
رقصت به کدام سبک عاشقانه ی دنیاست؟
هرچند شاید این هم مهم نباشد
بازار مسگرها نزدیک است
و میکده کمی آن سوتر
کدام راه
کدام منزل
رقص تو را اهورایی تر می کند؟
بگذار هامون
نامی برایت انتخاب کند
کولی در سکوت
انگار تمام آوازهای جهان را یک جا سرداده بود
هامون
عطش داشت
بی ترسِ عابرانی که انگار
چشمهایشان
به روی تمام عاشقان پاپتی بسته بود
کولی را در آغوش کشید
انگار
کعبه را یافته بود
طواف کرد
هفتاد هزار بار
کولی هیچ نمی سرود
تمام شعرهای جهان را
انگار از یاد برده بود
رابعه را یادش نمی آمد در کجای تاریخ ملاقات کرده بود
هرچه فکر کرد به خاطرش نیامد با مولانا
کجا رقصیده بود
نمی دانست سعدی را در کدام سفر
مهمان کرده بود
کولی ایستاده بود به اعجاز
انگار داشت متولد میشد
در یکی از اهرام ثلاثه ی مصر
یا در تالاری از موزه های قدیمی
یا در خاطره ای از جنگ های مشهور
یا در پلان نهایی یک فیلم
در شبی بارانی
زیر درخت اقاقیا
در دامن زنی که هیچ کس آدرسش را نمی دانست
هامون
تشنه بود
بی ترس از رسوایی
کولی را در آغوش کشید
کولی انگار
نفس های معطرتمام حوریان بهشت را
یک جا
در سینه داشت
هامون عطش داشت
کولی اما
لب از لب وانکرد ... هیچ
هامون
دمادم
بوسید
ذکر گفت
شراب ریخت
دوباره
هزارباره
کولی اما
با همان بوسه ی اول
انگار مرده بود
یا شاید
تولدی دوباره یافته بود
تکلیف نبض های تند تاریخ
در دست های کولی بود
هامون
این راز را خوب می دانست ...
هامون هنوز تشنه است
کولی اما کی شود تا لب از لب واکند ...
... ادامه دارد!
سلام و سیب و سعادت!