امشب ایلیا

آری همین امشب

باید برای شعرم کاری کنی


تهی ام ایلیا

باید

نان داغ دعایت را در سفره ام بگذاری

و برای طعم تند طعنه های تلخ

شکر شوی

 

امشب

نه آنکه کم آورده باشم

نه

اما ....


 بیش از این

سرگردانت نمیکنم ایلیا

می روم سر اصل داستان


امشب

هر کار می کنم

دستم رو می شود

نقش آفرینی ام 

خوب از آب در نمی آید

خنده هایم اشک می شود

رقصم رکود...

فریادم بی صدا...


به جای هرچه جام شراب

که در تمام عمر

با تو نوشیده بودم

امشب سراپا عقل شده ام


حتی 

سینه ی سپید دفترچه ی شعرم

حرف مرا نمی خواند

می نویسم آسمان

زمین می شود

می سرایم

رود

سنگ ...


کاری بکن ایلیا

زبان مرا تو می فهمی

حال زار مرا تو...

نبض دستان مرا تو...

مغناطیس صدای مرا تو...


نه آنکه کم آورده باشم ایلیا

نمی دانم چرا

بند نمی آید بی قراریم

مرا

به خودم بازگردان

دستم به دامنت!

... ادامه دارد!