174 / بی تابی...!

حالا که بزرگ شده ام
می فهمم چرا
روزهای کودکی
تاب سواری
بی تاب ترم می کرد
هرچه حریر دستان مادرم
چون نسیم
مرا
مثل موج
تاب می داد
آرام نمی شدم
حرف حرف این شعر
تک ضرب کلمات
رقص واژگان
نفس نفس زدن های مدام معانی
موسیقی بارانی این ترانه را
با وسواس
برگزیده ام
بیش از این تاب ندارم
بیتابی
بی تابی
بی
تابی
بی تابی ات
مرا
دیوانه میکند
این حس را
هرگز
هرگز
از من مگیر ایلیا!
حتی اگر آرام شدنم را
به چشم
نبینی
....
بگذار این قصه پایان نیابد
حتی اگر دستانم نای ادامه ی این شعر را
نداشته باشد
و پای دلم
در نیمه راه
بماند
دوباره خاطرات کودکیم را زنده کن ایلیا
نترس
میتوانم
تاب بیاورم
از کودکی
هرشب
این قصه را مادر
در گوشم خوانده است
نترس ایلیا
تو نیز بخوان
بی تاب
بی قرار

... ادامه دارد!
سلام و سیب و سعادت!