هنوز نمیدانم مردم ما فهمیده اند که شادی سرمایه ی بزرگ زندگیشان است یا نه؟

فهمیده اند که شادی خیلی وقتها حتی یک ریال هم برایشان خرج نمی تراشد؟

نه بلیط سینما می خواهد

نه ماشین روبراه

نه پول یک مهمانی باکلاس

 

یک ناهار خوردن کوتاه در پارک نزدیک خانه

یک پیاده روی ساده با هم

یک ریگ نوردی شاد همراه با بازی و دویدن با هم

یک یادکردن از آدمهایی که خیلی وقت است سراغشان را نگرفته ایم موج شادی را به 

دلهایمان روان خواهد کرد


وقتی مردم بدانند که شادی، روح زندگیشان است و امید را در رگ و خونشان خواهد 

دواند صورت مسئله برایشان بسیار فرق خواهد کرد.

وقتی مردم منتظر نشسته اند تا "رسانه ی ملی" یا "از ما بهتران" حتی نوع شامپویشان را 

برایشان تعیین کنند، می توان از این امتیاز بهره برد و از همین طریق، به آنها آموزش داد 

که شادی برای پابرجاماندنشان و دوام آوردنشان در مقابل سختی های زندگی امری 

واجب است

 

ترگل عزیزم در پستی برایمان نوشت که سه چهار سالی است که مردم دخترهایشان را، در

سن 10 – 12 سالگی به عقد پسری درمی آورند که اتفاقا آن پسرهم یک عالمه آرزو در سر 

دارد و دلش می خواهد زندگی خوبی برای خودش دست و پا کند در صورتی که شاید هنوز

از عهده ی خیلی کارهایش برنیاید.


سؤال اینجاست در این دوره زمانه که بچه ها حتی اجازه ی انتخاب روسری یا جورابشان  را 

به والدین نمی دهند چگونه اختیار زندگیشان را کامل می سپرند به پدر و مادرها؟


من فکر میکنم کل قضیه، زیر سر والدین نیست هرچند آنها هم کم مقصر نیستند.

باید اجازه دهید قدری بی پرده مسئله را بشکافم

یک دختر 10 – 12 ساله، کمتر به برآورده شدن نیاز جنسی بعد از ازدواج فکرمیکند

حالا تا چه حد از این قسمت ماجرا سر در می آورد بماند چون موضوع بحث ما این نیست.

به نظرم دخترها و پسرهای ما به دنبال آغوشی می گردند که اول از همه تنهایی هایشان را 

پر کند

گوشی که حرف های نگفته شان را بشنود و به درد دل هایشان برسد.

اما دختر ماجرای ما نمی داند پسری هم که او به عقدش در می آید به دنبال همین گوش است

عاشقی قبل از ازدواج در منطقه ی ما کمتر اتفاق می افتد اما فرق است میان عاشقی و 

گــُرگرفتن و احساساتی شدن های دوران جوانی و نوجوانی که با عاشق شدن اشتباه 

گرفته می شود و این قسمت ماجرا باید به صورت واضح - تأکید میکنم به صورت واضح -

برای بچه هایمان توضیح داده شود بی خجالت و پرده پوشی آنهم نه توسط غریبه ها بلکه 

توسط خود ما ...


والدین به چند دسه تقسیم می شوند

یا باسوادند یا بی سواد

اگر باسوادند یا وقت دارند برای خانواده یا وقت ندارند

اگر وقت دارند یا اهمیت می دهند به بودن با خانواده

یا اهیمت نمی دهند

که در صورت عدم اهمیت، دختر و پسر ما با مشکل عدم حمایت عاطفی والدین  مواجه

 خواهند بود.

بعضی والدین باسواد را سراغ داریم که اصلا وقت بودن با خانواده را ندارند

با سوادهایی که مدام دنبال کسب درآمد یا موقعیتند

پدر یا مادری که صبح از خانه خارج می شوند و شب خستگی هایشان را به خانه می آورند 

کی خواهند توانست در وهله اول نیازهای عاطفی خودشان و در قدم بعد نیازهای 

خانواده شان را برآوره کنند؟


اما والدین بی سوادی هم هستند که اهمیت و وقت کافی را برای خانواده قایل می شوند

جالب اینجاست وقتی با فرزندانشان مواجه میشویم هیچ کمبودی از نظر اخلاقی و ارتباط 

اجتماعی در شخصیتشان مشاهده نمی کنیم.


پسرها و دخترهایمان عمری است سریال های آب دوغ خیاری عشقی دیده اند

اگر ماهواره باشد که دیگر هیچ ... دم دستی ترین فیلم و سریالش عاشقانه است 

با صحنه یا بی صحنه اش بماند...

بچه های ما فکرمیکنند عاشقی خلاصه می شود به نگاهی و آهی و لبخندی و نازی و 

خواهشی و کار تمام....


وقتی دور شادی را حصار کشیدیم

وقتی برای بودن با هم وقت تعیین کردیم

یا بدتر از آنن اصلا وقت نگذاشتیم برای شادی در کنار هم

وقتی برای شادی اول حساب و کتاب کردیم که کجای کارمان زشت است و کجای کارمان 

به کسی برمی خورد و کجای کارمان در شأن ما نیست و همه ی امور را پیچیده اش کردیم

وقتی دخترمان و پسرمان را در خانه سیراب عشق و عاطفه نکردیم و آنها را تشنه بار آوردیم

وقتی حیا را بهانه کردیم و اجازه ندادیم حرفهایشان را بزنند و سؤالاتشان را از خودمان بپرسند

اجازه ندادیم انرژی هایشان را تخلیه کنند

اجازه ندادیم وقتی از کسی هرچند جنس مخالف خوششان آمد به خودمان بگویند

و تمام این عقده ها دردلهای ساده و کوچشان تلنبار شد انفجاری می شود که دیگر 

مهار کردنش دست من و شما نیست

باید منتظر این اتفاق تلخ باشیم که بیرون از خانه آغوشهای گرمی که اتفاقا باز هم هستند 

بچه های ما رابه سمت خود بکشانند و اگر حواسمان نباشد آنها را از ما بگیرند.


بیایید فکرکنیم چند بار تا حالا همراه با فرزندانمان از ته دل خندیده ایم؟

چند بار به فرزندانمان اجازه داده ایم انرژی درونی شان را تخلیه کنند؟

چند بار به آنها فرصت شادی واقعی داده ایم؟

آیا صادقانه خواهیم توانست به این سؤال پاسخ دهیم؟


... ادامه دارد!