خاک به سرم شد...!
شلمچه بوديم
پيرمرادي با آب و تاب ساکشو بست
لباسشو پوشيد.
هرچي خوراکي و آجيل داشت بين بچّه ها تقسيم کرد.
مهربون شده بود و سربه زير
هِي از بچّه ها حلاليّت مي طلبيد
تا رسيد به من گفت: خيلي شهر نمي مونم! زود ميام! شهيد نشو تا من بيام.
فرمانده گفت: پيرمرادي زودباش!
پيرمرادي چايي شو سر کشيد ساکشو برداشت و گفت: بچه ها حلالم کنيد!
خوبي، بدي، ديديد حلالم کنيد! هرچند حقتون بوده
و رفت دم سنگر
آقاي قيصري اومد دم سنگر و گفت اين چيه؟
گفت: ساکه!
گفت ساک براي چي؟
گفت: خُب مي خوام برم مرخصي.
گفت کي گفته تو بري مرخصي؟!
گفت: حاج عباسعلي گفته
زد زير خنده و گفت تو رو که نگفته!
یه نگاه به فرمانده کرد و گفت: اِه! پس کيو گفته؟
فرمانده گفت ابراهيمي رو گفته
ننه بزرگش فوت کرده بايد بره
برو برو! ساکتو بذار سرجاش و آماده شو مي خوايم بريم خط.
پيرمرادي کمي سرشو خاروند و بعد رو به آسمون کرد و گفت: اي خدا چرا! چرا! چرا!
و نشست
بچّه ها گفتند: حاجي بذار بره! غصّه اش شده!
پيرمرادي رو به بچّه ها کرد و گفت: نه! غصّه ام از اينه که جوّ گرفتم
مهربون شدم و هرچي آجيلو خوراکي داشتم دادم به شما، کوفت کرديد
بعد زد رو دستش و گفت بشکنه اين دستام
ساکشو پرت کرد تو سنگر و از خنده ريسه رفت...

نقل از سایت همسفر عشق / خاطرات طنز در جبهه
یاعلی!
سلام و سیب و سعادت!