شلمچه بوديم

پيرمرادي با آب و تاب ساکشو بست

لباسشو پوشيد.

هرچي خوراکي و آجيل داشت بين بچّه ها تقسيم کرد. 

مهربون شده بود و سربه زير

هِي از بچّه ها حلاليّت مي طلبيد

تا رسيد به من گفت: خيلي شهر نمي مونم! زود ميام! شهيد نشو تا من بيام. 

فرمانده گفت: پيرمرادي زودباش!

پيرمرادي چايي شو سر کشيد ساکشو برداشت و گفت: بچه ها حلالم کنيد! 

خوبي، بدي، ديديد حلالم کنيد! هرچند حقتون بوده

و رفت دم سنگر

آقاي قيصري اومد دم سنگر و گفت اين چيه؟ 

گفت: ساکه! 

گفت ساک براي چي؟ 

گفت: خُب مي خوام برم مرخصي. 

گفت کي گفته تو بري مرخصي؟! 

گفت: حاج عباسعلي گفته

زد زير خنده و گفت تو رو که نگفته! 

یه نگاه به فرمانده کرد و گفت: اِه! پس کيو گفته؟ 

فرمانده گفت ابراهيمي رو گفته

ننه بزرگش فوت کرده بايد بره

برو برو! ساکتو  بذار سرجاش و آماده شو مي خوايم بريم خط. 

پيرمرادي کمي سرشو خاروند و بعد رو به آسمون کرد و گفت: اي خدا چرا! چرا! چرا!

و نشست

بچّه ها گفتند: حاجي بذار بره! غصّه اش شده! 

پيرمرادي رو به بچّه ها کرد و گفت: نه! غصّه ام از اينه که جوّ گرفتم

مهربون شدم و هرچي آجيلو خوراکي داشتم دادم به شما، کوفت کرديد 

بعد زد رو دستش و گفت بشکنه اين دستام

ساکشو پرت کرد تو سنگر و از خنده ريسه رفت...



نقل از سایت همسفر عشق / خاطرات طنز در جبهه

یاعلی!