اینروزها انگاراز پس پاییز برنیامده ایم ... انگار بسیار محتاج شنیدن یک خبر خوبیم

انگار دلتنگی سهم اجباریمان شده ... متن زیر را انگار خدا نشانم داد

مدتها بود متنی به این زیبایی نخوانده بودم

با اندکی تغییر تقدیمش میکنم به ....

دلم هوایی شده دوباره

برای روزهای

من ... تو ... بید مجنون


 

بهار که میشد

وقتی میگفتم:

بريم زير اين بارون  ِ دیوونه وار بدویم؟

 

در جواب میگفتی:

نيم ساعت دیگه دم در...

 ببینیم کی زودتر حاضر میشه...

 


تابستون که میشد

وقتی میگفتم:

بريم تا هر جا که جون داریم قدم بزنيم؟

 

در جواب میگفتی:

ناهار اونجايي که من ميگم...


 

پاييز که میشد

وقتی میگفتم:

مياي صداي خش خش برگا رو دربیاریم

و یه شعر پاییزی بگیم متفاوت تر از شعر تمام شاعرا

 بی غم و غصه و غارغار کلاغها؟


 در جواب میگفتی:

با دفتر شعرت دوربينت رو هم بيار...


 


زمستون که می رسید

وقتی میگفتم:

بید مجنون حیاط منتظر من و توئه

با يه عالمه برف

بعد با ترديد می پرسیدم:

مياي که؟


در جواب بدون مکث میگفتی:

يه جفت دستکش ميارم فقط

يه لنگه من يه لنگه تو...

 

سر اينکه دستاي گره شدمون توي جيب کي باشه، بعدا تصميم ميگيريم..

 

آخ یادت بخیر

یادنگار / ولنجک / دانشگاه / بید مجنون / ....