به بهانه ی ورق زدن جزوه های دانشگاهم پس از سالها!

امروز رازی تازه کشف کرده ام از "تو"

.

.

ایلیای من!

حتی قبل اینکه چشمانت شیدایی آغاز کند

و دست به کار شورافکنی شود

من "تو" را داشته ام...!

"تو" در میان جزوه های دانشگاهیم هستی!

اوراق شاهدند...

آنگاه که برایت

گوشه ی جزوه ی مرصاد العباد نوشته ام:

ایلیای من!

هرچند "تو" را ندیده ام اما برایت آرزومیکنم

اگر رزمنده ای ...

خوب

از "ما" دفاع کنی!

اگر قامت به نماز بسته ای

خوب

"خدا" را بجویی!

اگر دانشجویی

خوب

مشق "عشق" کنی!

اگر مشغول کاری

خسته نباشی

و

اگر در خواب ناز به سر می بری

به جز من خواب هیچ پرنیانی را نبینی!

می بینی نوبت عاشقی برای "تو" که می رسد

خودخواهیم

مگر نه.... ایلیای من؟

حتی تو در روزهای نوجوانیم پرسه می زنی

روزی که آن قایق کوچک کاغذی را با دستهای خودمان ساختیم

و در جوی مزرعه ی پدربزرگ

به رقص درش آوردیم

وقتی ناگهان

آب

قایق کوچکمان را با خودش برد

"تو" با آن شیطنت دوست داشتنی ات دویدی

و برای اینکه بیشتر

مرا به خود بخوانی

خیلی زود قایق بیچاره ام را نجات دادی

حتی "تو" را درروزهای کودکی نیز یافتم

صبحی که عروسک زیبایم را

مادر با دستهای مهربانش 

برایم درست کرد

و لباس سرتاپا قرمزش را تنش کرد

آن روز زمزمه ی آرام مادر

سیب سرخ سهراب بود

.

.

وقتی کنار گلهای همیشه بهار حیاط خانه

عروسک نازنینم

کودکم شده بود

هردویمان 

آرزوکردم

"تو" در خانه را بازکنی

و یک سبد سیب سرخ خورشید را

برایمان به ارمغان بیاوری!

.

.

.

"تو" با من بوده ای

در خیال کودکی هایم

در خواب های برومندیم

و در این خانه ی پر از آرامشم

"تو" اصلا

خود  ِ منی

ایلیای من!

رمز ِ راز امروز را

در نگارخانه ی قلبت

ابدی کن

تا روزی دیگر

راز ازلی دیگری

برایت

برملا کنم!

... ادامه دارد!