پیشکش 47 / گفتی بنویس...!
دستم به نوشتن نمی رفت... گفتی: بنویس
و نمیدانی که من مستأصل شده ام از کلماتی که مرا به آسمان نمیرساند
گفتی: بنویس!
گفتم: کاش بتوانم بنویسم
گفتی: بسم الله بگو و شروع کن
گفتم: بسم الله
اما بسم الله را از آن توانستم بگویم که سخن من نبود از "او" بود

فقط بگذار همین را بگویم
بگذار همین را بنویسم که این عکس از دیشب که دیدمش دیوانه ام کرده است
بگذار بگویم که از علی هیچ نمی دانم
حتی قطره ای از دریا
و خودت گفتی که چقدر دلمان گرفت ...
از بس که به جای «تبریک تولد فاتح خیبر» برایمان پیامک جوراب آمد
خسته ام از کلماتی که مرا به آسمان نمی برد
علی جان! عکسی از تـَرَک دیوار کعبه دیوانه مان کرده است
تو را به جان فاطمه ات دری از این دل سیاه به سوی نور بگشا با همان دستهای خیبرشکنت
*********************
زنگ میزنی ... مرا به هم می ریزی...... تلخ می خندی..... مشق عشق میکنی..... و خداحافظی میکنی
کعبه .......نور.......موج....... روز جهانی عشق...... صبح قریب.......پدر..... رضا امیرخانی..... فاطمه نوری....... احمد دهقان...... حاتمی کیا
خدا عاشقترت کند......
خدا عاشقترت کند...... با این آتشی که به این دلم انداختی
اجرت با علی
یاعلی مددی!
سلام و سیب و سعادت!