«رسول یونان» شاعر مورد علاقه من است.


چند وقت قبل رسول را دیدم، پرسید «برای فلان مجله حاضری مطلبی بنویسی؟»


گفتم: «حتما... وقتی تو بگویی حتما می‌نویسم»


این قدر «یونان» و شعرهایش را دوست دارم كه حواسم نبود به شدت درگیر كار هستم 

و اصلا وقت نوشتن ندارم.


چند بار از آن مجله تماس گرفتند و اس‌ام‌اس دادند ولی من به هیچ كدام جواب ندادم 

چون می‌دانستم فرصت نوشتن ندارم.


چند روز پیش منتظر تاكسی ایستاده بودم كه خود رسول زنگ زد... 

ای داد بیداد... باید چه می‌كردم؟


گوشی را برداشتم و گفتم:

«رسول جون سلام... شرمنده من بعد اون روز كه با هم حرف زدیم رفتم شمال، هنوزم 

شمالم برای همین مطلب رو ننوشتم...»


یك تاكسی جلوی پایم بوق زد اشاره كردم مستقیم و عقب تاكسی سوار شدم...


گوشی موبایل هنوز دستم بود و با رسول حرف می‌زدم.


«من یه هفته دیگه برمی‌گردم تا برگشتم...»

جمله‌ام ناتمام ماند...


توی تاكسی رسول یونان بغل دستم نشسته بود و من در حالی كه كنارش نشسته بودم 

داشتم به او دروغ می‌گفتم


رسول گوشی به دست و در حالی كه توی چشمهایم نگاه می‌كرد 

پرسید «كی از شمال بر می‌گردی؟»


گفتم «یه هفته دیگه» رسول لبخند زد و گفت «خوش بگذره بهت»


گفتم «قربونت برم... جات اینجا خیلی خالیه»


گفت: «پس برگشتی منتظر تماستم» و تلفن را قطع كرد. من هم تلفن را قطع كردم.


هر دو به روبه‌رو نگاه می‌كردیم و دیگر هیچ كدام حرفی نزدیم.


حالا از شمال برگشته‌ام و سه تكه از سه تا از شعرهای رسول یونان را می‌نویسم.

.

.

.

.

.

.

.


وقتی تلفن زنگ می‌زند»     

یعنی از یاد نرفته‌ای


حتی اگر به اشتباه شماره‌ات را گرفته باشند


ببین دوست من!


در این دنیا خیلی از آدم‌ها هستند كه


شماره‌شان حتی به اشتباه گرفته نمی‌شود...


هنوز از یاد نرفته‌ای


كه مورچه‌ها كاری به كارت ندارند


اما از یاد خواهی رفت


اگر دنیا و آدم‌ها را از یاد ببری!


دیگر هر كسی رفت


خودش را برد


هیچ كس نمی‌تواند


دیگری را با خود حمل كند.... »