مهربان بی نشان

سلام.

گرچه نامه ام به دست تو نمی رسد

ولی

واژه های تیره دلم

لااقل به دست کاغذ سفید

می رسد.

گاه فکر می کنم

خوش به حال هر که چهره تو را

در میان مردمان

- یا به خواب -

دیده است

یا

کلامی از لبت شنیده است...

من کتاب های بی شماری از تو خوانده ام

هر کجا که ذکری از تو بوده است

مانده ام،

کودک دل پر از سوال خویش را

روی زانوان خسته ام نشانده ام

شاعران

چشم و خال و گیسوان و ابروی تو را

کشیده اند،

واعظان

تار و پودی از تواتر حدیث

بر فراز منبر زمان

تنیده اند

منهیان

بر سریر پایه در میان خون

تو را نشانده اند

قهر و خنجر تو را

وصف کرده اند و

خلق را رمانده اند

عاشقان

تو را

ندیم درد و داغ خویش کرده اند

نامی از تو را

مرهمی برای زخم دل پریش کرده اند...

مهربان بی نشان

من

نه کافرم

نه ملحدم

نه زاهدم

من

تمام راه را دویده ام

رنج برده ام نفس شمرده ام

تا

به کوچه های شهر بی کسی رسیده ام

گفته اند:

هرچه دردمند

با تو آشناست

(راستی نیمه شب که زار می زنم نگاه تو کجاست...؟)

بگذریم...

خواستم بگویمت

با تمام خستگی

با تمام دل شکستگی

در میان این همه مرام و باور علیل

در میان این همه چراغ رنگی کشیده بر جبین شهر

در میان شادباش های سست بی دلیل

شمع کوچکی

نشانگر امید

روشن است...

مهربان بی نشان،

ای که اختیار ساعت و زمان

سرنوشت مردمان

هرچه نیکی و بهی درین جهان

به دست توست،

گرچه

این تمامی سخن نبود

مرا ببخش،

زیر گنبد کبود

اختیار واژه ها به دست من نبود...





شعر: امیرحسین مدرس از کتاب بانوی اعتدال بهاران


اللهم عجل عجل عجل .....